اشعار فریدون مشیری – بیا ای نازنین
بیا ای نازنین تا شاد باشیم
بیا از بند غم آزاد باشیم
بیا تا مانده شوری از جوانی
نکو دانیم قدر زندگانی
بیا تا آگه از باد خزانیم
دمی قدر گلستان را بدانیم
بیا تا هست دمسازی به از غم
نشاید گشت با غم یار وهمدم
بیا جانا /جهان بی اعتبار است
بیا کاین عمرها ناپایدار است
بیا از آب بشنو اندرین دشت
که گوید عمر چو بگذشت بگذشت.
بیا امشب که مهتاب است گلشن
جهان از نور مهتاب است روشن
بیا در این صفای نوبهاران
دمی بامن کنار جویباران
بیا می در کف ساقی ست اینجا
بیا تا یک نفس باقی ست اینجا
بیا ای گل خزان باغ فانی ست
خزان ما خزان جاودانیست
بیا مهتاب شب کرده غوغا
بیا حظ کن تماشا کن تماشا
بیا کاین ماه روزی خاک ما را
ببیند در میان خار و خارا
بیا بشنو نواهای شباهنگ
که اتش میزند بر سینه سنگ
بیا بشنو که میگوید به فریاد
بسی نوشیروان ها رفته از یاد
بیا بر روان ها اتش افکن
که اتش ها زدی بر سینه من
بیا بشنو ز سوز سینه نی
کی نی ها رسته از خاک جم وکی
بیا بشنو از این نای غم انگیز
که دارد ماتم بهرام و پرویز
بیا بشنو که می نالد به زاری
دریغ از این همه امیدواری
بیا بشنو که میگویند به صد اه
رود عمر از کف و کس نیس اگاه
بیا چون من بنه لب بر لب جام
که دنیا هست گورستان ایام
بیا تا می پرستی پیشه سازیم
بیا تا جان بر این اندیشه بازیم
بیا ای رشک گل های بهاری
بیا گل میکند شب زنده داری
بیا کاین لاله تا روز دگر نیست
که عمر گل دو روزی بیشتر نیست
بیا ما نیز همچو لاله پرپر
شویم از گردش این ماه و اختر
بیا چون جان بیا چون جان در اغوش
غم دنیای دون را کن فراموش
بیا گل با زبان بی زبانی
به ما گوید : جوانی هست فانی
بیا بشنو از این زیرو بم چنگ
که گوید شیشه خواهد خورد بر سنگ
بیا یک دم رمان با ما به جنگ است
سخن بسیار باقی وقت تنگ است
بیا ما بلبل باغ جنانیم
اگر چندیس دور از اشیانیم
چه حاصل تنگ نای این قفس را
بیا دریاب دست همنفس را