سرگرمی و دلگرمی – شب فراموشی
دسته بندی : عاشقانه ها
تاریخ : جمعه 1 فوریه 2019
فراموش كردني در كار نيست…هيچ چيز براي هميشه از ياد نميره
من به خودم اومدم و ديدم ماه هاست بهت فكر نميكنم، ماه هاست كه حرف هاي به ظاهر عاشقانه ت توي گوش هام اكو نميره و روحم رو به نابودي نميكشه…ماه هاست كه طعم خاطره هات رو نچشيده م
اما يه شب، فقط يه شب به اندازه تمام اون ماه ها همه چيز مثل يه نوار فيلم از جلوي چشم هام رد ميشه
شب هايي كه بدون اهميت به دست هاي يخ زده اي كه مسببش هوا بود توي پارك هاي شهر كنار هم، بغل هم مينشستيم و با سكوت حرف هامون رو به زبون مياورديم
صبح هايي كه با شنيدن صداي خواب آلود و گرفته مون شروع ميشد و فقط خدا ميدونه، من تمام صبح هايي كه با تو شروع ميشد لبخند به لب داشتم…صداي گرفته ت رو ستايش كردم و براي گفتن “عاشقتم” آخر مكالمه مون نفسم بند اومد
لحظه هايي كه از گريه چشم هام تار ميشد تنها تصوير تو كه رو به روم بودي و سعي داشتي با كلمه ها آرامشي وارد وجودم كني، واضح بود
روز هايي كه ده ها نفر سعي داشتن خوشحالي و عشق رو ازمون بگيرن ما باز هم كنار هم مونديم و تو باز هم با گفتن “عاشقتم” نفس من رو بريدي
يادمه…يادمه شب هايي رو كه از سكوت متنفر ميشديم اما خستگي سد بزرگي براي حرف زدنمون ميشد
به خيال خودم فكر ميكردم با رد شدن از تو، با مشغول كردن فكري كه پر بود از تو، ميتونم روزي رو كه با هزار ذوق و شوق براي تولدت كادو خريدم؛ لباسي كه دوست داشتي رو پوشيدم و به انتظارت توي همون پاركي كه عشقمون شروع شد نشستم و با تمام وجودم ديدم كه دستش رو گرفته بودي و همونجور كه توي چشم هام براي دقيقه هاي طولاني خيره ميشدي رو فراموش كنم
ولي نتونستم…نشد، تمام اين شهر اثر رد پاي من و توئه…توي تك تك خيابون هاي اين شهر حداقل يك بار باعث شدي نفسم بند بياد و من هربار كه از كوچه پس كوچه هاي اين شهر رد ميشم با تك تك سلول هاي وجودم سعي ميكنم هيچ خاطره اي از تو به ياد نيارم…در آخر ناخودآگاهم تسليم ميشه و من باز درد بزرگي رو به روحم هديه ميدم
فراموش كردني در كار نيست
تنها براي زمان كوتاهي همه چيز برات كمرنگ ميشه و دقيقا لحظه اي كه فكر ميكني درمان شدي و آرامش به روحت نشسته، حسرت ها و خاطره هاي گذشته به سمتت حمله ور ميشن و عقل و قلبت رو به بازي ميگيرن
مدت هاست كه عقل و قلبم وارد بازي اي شدن كه هيچ برنده اي براش وجود نخواهد داشت…مدت هاست كه توجه اي به گذر زمان نميكنم و حسرت تمام حماقت هاي با تو بودن رو ميخورم، حماقت هايي كه صادقانه؛ شيرين بودن!
تو فراموش نميشي…بخش بزرگي از مهم ترين دوران زندگي من پر شده از صدا و تصوير تو
شايد كمرنگ تر از روز هاي اول بريده شدن طناب عشقمون…اما به همون اندازه كشنده تر از دردي كه روز اول روي عشقمون به جا گذاشتي
عشقي كه بعد از اين همه مدت نميدونم چقدر حقيقت داشت…اما ميدونم زيبا بود، حتي به دروغ!
تو فراموش نميشي و
اين رو شبي فهميدم كه اثر صداي تو، باعث شد نفسم بند بياد!
من به خودم اومدم و ديدم ماه هاست بهت فكر نميكنم، ماه هاست كه حرف هاي به ظاهر عاشقانه ت توي گوش هام اكو نميره و روحم رو به نابودي نميكشه…ماه هاست كه طعم خاطره هات رو نچشيده م
اما يه شب، فقط يه شب به اندازه تمام اون ماه ها همه چيز مثل يه نوار فيلم از جلوي چشم هام رد ميشه
شب هايي كه بدون اهميت به دست هاي يخ زده اي كه مسببش هوا بود توي پارك هاي شهر كنار هم، بغل هم مينشستيم و با سكوت حرف هامون رو به زبون مياورديم
صبح هايي كه با شنيدن صداي خواب آلود و گرفته مون شروع ميشد و فقط خدا ميدونه، من تمام صبح هايي كه با تو شروع ميشد لبخند به لب داشتم…صداي گرفته ت رو ستايش كردم و براي گفتن “عاشقتم” آخر مكالمه مون نفسم بند اومد
لحظه هايي كه از گريه چشم هام تار ميشد تنها تصوير تو كه رو به روم بودي و سعي داشتي با كلمه ها آرامشي وارد وجودم كني، واضح بود
روز هايي كه ده ها نفر سعي داشتن خوشحالي و عشق رو ازمون بگيرن ما باز هم كنار هم مونديم و تو باز هم با گفتن “عاشقتم” نفس من رو بريدي
يادمه…يادمه شب هايي رو كه از سكوت متنفر ميشديم اما خستگي سد بزرگي براي حرف زدنمون ميشد
به خيال خودم فكر ميكردم با رد شدن از تو، با مشغول كردن فكري كه پر بود از تو، ميتونم روزي رو كه با هزار ذوق و شوق براي تولدت كادو خريدم؛ لباسي كه دوست داشتي رو پوشيدم و به انتظارت توي همون پاركي كه عشقمون شروع شد نشستم و با تمام وجودم ديدم كه دستش رو گرفته بودي و همونجور كه توي چشم هام براي دقيقه هاي طولاني خيره ميشدي رو فراموش كنم
ولي نتونستم…نشد، تمام اين شهر اثر رد پاي من و توئه…توي تك تك خيابون هاي اين شهر حداقل يك بار باعث شدي نفسم بند بياد و من هربار كه از كوچه پس كوچه هاي اين شهر رد ميشم با تك تك سلول هاي وجودم سعي ميكنم هيچ خاطره اي از تو به ياد نيارم…در آخر ناخودآگاهم تسليم ميشه و من باز درد بزرگي رو به روحم هديه ميدم
فراموش كردني در كار نيست
تنها براي زمان كوتاهي همه چيز برات كمرنگ ميشه و دقيقا لحظه اي كه فكر ميكني درمان شدي و آرامش به روحت نشسته، حسرت ها و خاطره هاي گذشته به سمتت حمله ور ميشن و عقل و قلبت رو به بازي ميگيرن
مدت هاست كه عقل و قلبم وارد بازي اي شدن كه هيچ برنده اي براش وجود نخواهد داشت…مدت هاست كه توجه اي به گذر زمان نميكنم و حسرت تمام حماقت هاي با تو بودن رو ميخورم، حماقت هايي كه صادقانه؛ شيرين بودن!
تو فراموش نميشي…بخش بزرگي از مهم ترين دوران زندگي من پر شده از صدا و تصوير تو
شايد كمرنگ تر از روز هاي اول بريده شدن طناب عشقمون…اما به همون اندازه كشنده تر از دردي كه روز اول روي عشقمون به جا گذاشتي
عشقي كه بعد از اين همه مدت نميدونم چقدر حقيقت داشت…اما ميدونم زيبا بود، حتي به دروغ!
تو فراموش نميشي و
اين رو شبي فهميدم كه اثر صداي تو، باعث شد نفسم بند بياد!
برچسبها: دلنوشته عاشقانه, مخاطب خاص, قصه عاشقانه, ادبیات عاشقانه
نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۷ساعت
۱۵:۲۰ توسط هادی و نگین|
خوب۰بد۰
لینک کوتاه
https://40kalag.ir/?p=19783
313 views مشاهده
0 دیدگاه
صفحه اصلی
00