شیرین سخن – قاب عکس
گاهی می شود دقیقه ها بنشینم
و به یک قاب عکس نگاه کنم
اینکه به چهره درون آن خیره شوم، نه
فقط از یک نگاه جا مانده در تصویر شروع می کنم
و بعد قدم به قدم در دالانی از خاطرات گذشته همراهش می شوم
آنقدر به صورتش نگاه می کنم تا حس کنم
درون قاب نفس می گیرد و پلک می زند
صدایش را با طنینی دور در ذهنم می شنوم
آن وقت تمام لحظات مشترک
به نوبت جلوی چشمهایم ظاهر می شوند
و من دوباره تمام شان را زندگی می کنم
آنقدر روشن و گرم زنده می شود
که بی اختیار دستش را می گیرم
و از قاب بیرون می آورم
و روی صندلی گهواره ای کنار شومینه می نشانم
به عادت همیشه برایش یک فنجان قهوه تلخ می آورم
با کتابی از شاعری که دوستش داشت
و او با همان
حرکات آهسته ی دست، همان نگاه دور، همان صدای آشنا
مرا با خود می برد
اما …
تا می آیم غرق در خوشی نفسی تازه کنم
ناگهان دور می شود
و دوباره می نشیند در قاب روی میز
من می مانم و قهوه ای سرد و بوی خوشی
که در خیالم جا مانده
گونه هایم خیس می شود
ولی عکس داخل قاب خیره نگاهم می کند
انگار می خواهد به روی خودش نیاورد
که شبیه من است و …
من هم وانمود می کنم باران می آید