دانلود جدیدترین آهنگ های ایرانی

» شعر های غمناکدانلود موزیک » صفحه 9

کانال تلگرام ما ما را از طریق کانال دنبال کنید.
ای نام تو بهترین سر آغاز
چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۴
دانلود آهنگ علی یاسینی به نام دیوار
پخش آنلاین علی یاسینی - دیوار بازدید : 2,932 views مشاهده
00:00
00:00
پخش آنلاین موزیک

اشعار فریدون مشیری – ابر و باران

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

چگونه این همه باران
چگونه این همه آب
که آسمان و زمین را به یکدیگر پیوست
به خشک سال دل و جان ما نمی نفشاند ؟
چه شد ؟ چگونه شد آخر
که دست رحمت ابر
که خار و خاک بیابان خشک را جان داد
لهیب تشنگی جاودانه ما را
به جرعه ای ننشاند
نه هیچ ازین همه خون
که تیغ کینه ز دلهای گرم ریخت به خاک
امید معجزه ای
که ارغوان شکوفان مهربانی را
به دشت خاطر غمگین ما برویاند
نه هیچ از این همه آتش
که جاودانه درین خاکدان زبانه کشید
امید آنکه تر و خشک را بسوزاند
بپرس و باز بپرس
بپرس و باز ازین قصه دراز بپرس
بپرس و باز ازین راز جانگداز بپرس
چه شد چگونه شد آخر که بذر خوبی را
نه خون نه آب نه آتش یکی به کار نخورد
بگو کزین برهوت غریب ظلمانی
چگونه باید راهی به روشنایی برد ؟
کدام باد درین دشت تخم نفرت کاشت ؟
کدام دست درین جام زهر نفرین ریخت ؟
کدام روزنه را می توان گشود و گذشت ؟
کدام پنجره را می توان شکست و گریخت ؟
بزرگوارا ابرا به هر بهانه مبار
که خشک سال دل و جان غم گرفته ما
به خشک سال دیار دگر نمی ماند
نه خون نه آب نه آتش
مگر زلال سرشک
گیاه مهری ازین سرزمین برویاند

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – زمانه ای دیگر

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

نه غار کهف
نه خواب قرون
چه میبینم ؟
به چشم هم زدنی روزگار برگشته است
به قول پیر سمرقند
همه زمانه دگر گشته است
چگونه پهنه خاک
که ذره ذره آب و هوا و خورشیدش
چو قطره قطره خون در وجود من جاری است
چنین به دیده من ناشناس می آید ؟
میان این همه مردم میان این همه چشم
رها به غربت مطلق
رها به حیرت محض
یکی به قصه خود آشنا نمی بینم
کسی نگاهم را
چون پیشتر نمی خواند
کسی زبانم را
چون پیشتر نمی داند
ز یکدیگر همه بیگانه وار می گذریم
به یکدیگر همه بیگانه وار می نگریم
همه زمانه دگر گشته است
من آنچه از دیوار
به یاد می آرم
صف صفای صنوبرهاست
بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است
شکفته در نفس تازه سپیده دمان
درست گویی جانی به صد هزار دهان
نگاه در نگه آفتاب می خندد
نه برج آهن و سیمان
نه اوج آجر و سنگ
که راه بر گذر آفتاب می بندد
من آنچه از لبخند
به خاطرم مانده است
شکوه کوکبه دوستی است بر رخ دوست
صلای عشق دو جان است و اهتزاز دو روح
نه خون گرفته شیاری ز سیلی شمشیر
نه جای بوسه تیر
من آنچه از آتش
به خاطرم باقی است
فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشید و گونه ساقی است
سرود حافظ و جوش درون مولانا ست
خروش فردوسی است
نه انفجار فجیعی که شعله سیال
به لحظه ای بدن صد هزار انسان را
بدل کند به زغال
همه زمانه دگر گشته است
نه آفتاب حقیقت
نه پرتو ایمان
فروغ راستی از خاک رخت بربسته است
و آدمی افسوس
به جای آنکه دلی را ز خاک بردارد
به قتل ماه کمر بسته است
نه غار کهف
نه خواب قرون
چه افتاده ست ؟
یکی به پرسش بی پاسخم جواب دهد
یکی پیام مرا
ازین قلمرو ظلمت به آفتاب دهد
که در زمین که اسیر سیاهکاریهاست
و قلب ها دگر از آشتی گریزان است
هنوز رهگذری خسته را تواند دید
که با هزار امید
چراغ در کف
در جستجوی انسان است

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – ستاره سحر

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : یکشنبه 1 فوریه 2015

سحر که نسترن سرخ باغ همسایه
فرستد از لب ایوان به آفتاب درود
و ابشار غزل های شاد گنجشکان
ز اوج سبز درختان به کوچه میریزد
و خانه از نفس گرم یاس لبریز است
من از سرودن یک شعر تازه می آیم
که ذره ذره وجودم در آن ترانه تلخ
به های های غریبانه اشک ریخته اند
کنار نسترن سرخ باغ همسایه
من از ستاره شفاف صبح می پرسم
تو شعر میدانی
ستاره جای جواب
به بی تفاوتی آفتاب می نگرد
تو هیچ می بینی
دوباره می پرسم
ستاره اما از دشت بی کرانه صبح
به من چو گمشده ای در سراب می نگرد
نگاه کن
مرا مصاحب گنجشک های شاد مبین
مرا معاشر گلبرگهای یاس مدان
که من تمامی شب
در آن کرانه دور
میان جنگل آتش
میان چشمه خون
به زیر بال هیولای مرگ زیسته ام
و تا سپیده صبح
به سرنوشت سیاه بشر گریسته ام
تو هیچ می گریی ؟
باز از ستاره می پرسم
ستاره اما با دیدگان اشک آلود
به پرسشی که ندارد جواب مینگرد
بگو
صدای من به کسی می رسد در آن سوی شب
بگو که نبض کسی می زند در آن بالا
ستاره می لرزد
بگو
مگر تو بگویی
در این رواق ملال
کسی چون من به نماز شکایت استاده است
ستاره می سوزد
ستاره می میرد
و من تکیده و غمگین به راه می افتم
و آفتاب همان گونه سرکش و مغرور
به انهدام جهان خراب می نگرد

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – لحاف کهنه

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : یکشنبه 1 فوریه 2015

لحاف کهنه زال فلک شکافته شد
و پنبه کوچه و بازار شهر را پر کرد
و دشت اکنون سرد و غریب و خاموش است
آهای
لحاف پاره خود رابه بام ما متکان
که گرچه پنبه ما را همیشه آفت خورد
و دشت سوخته از پنبه سپیده تهی ست
جهان به کام حریفان پنبه در گوش است

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – درس کودکانه

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : یکشنبه 1 فوریه 2015

تنها درخت کوچه ما در میان شهر
تیری است بی چراغ
اهل محله مردم زحمتکش صبور
از صبح تا غروب
در انتظار معجزه ای شاید
در کار برق و آب
امضای این و آن را طومار می کنند
شب ها میان ظلمت مطلق سکوت محض
بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح
هموار میکنند
گفتم سرود صبح ؟
آری به روی شاخه آن تیر بی چراغ
زاغان رهگذر
صبح ملول گمشده در گرد و خاک را
اقرار میکنند
بابک میان یک وجب از خاک باغچه
بذری فشانده است
وزحوض نیمه آب
تا کشتزار خویش
نهری کشانده است
وقتی که کام حوض
چون کام مردمان محل خشک می شود
او زیر آفتاب
گلبرگهای مزرعه سبز خویش را
با قطره های گرم عرق آب می دهد
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
طومار تازه ای را همسایه عزیز
با خواهش و تمنا با عجز و التماس
از خانه ای به خانه دیگر
سوقات میبرد
این طفل هشت ساله ولیکن
کارش خلاف اهل محله است
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
با آستین بر زده در پای کشتزار
بر گونه قطره های عرق شهد خوشگوار
از بیخ و بن کشیده علف های هرزه را
فریاد می زند
بابا بیا بیا
گل کرده لوبیا
لبخند کودکانه او درس میدهد
کاین خاک خارپرور باران ندیده را
با آستین بر زده آباد میکنند
از ریشه می زنند علف های هرزه را
آنگاه
با قطره های گرم عرق باغهای سبز
بنیاد میکنند

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – پرواز

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : یکشنبه 1 فوریه 2015

پرواز میکردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پاک
پایین سراسر کوه بود کوه بود کوه
با صخره های سرکشیده تا پرند ابر
با کام خشک دره های تنگ
افسرده در آن نعره تندر
افتاد ه در آن لرزه کولاک
من در کنار پنجره خاموش
پیشانی داغم به روی شیشه نمناک
با کوه حرفی داشتم از دور
ای سنگ تا خورشید بالیده
ای بندی هرگز ننالیده
پیشانیت ایوان صحراها و دریاها
دیروزها از آن ستیغ سربلندت همچنان پیدا
خود را کجاها می کشانی سوی بالاها و بالاها
با چشم بیزار از تماشا ها
ای چهره برتافته از خلق
ای دامن برداشته از خاک
ای کوه
ای غمناک
پرواز می کردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پاک
من در کنار پنجره خاموش
در خود فرو افتاده چون آواری از اندوه
سنگ صبور قصه ها و غصه ها چون کوه
جان در گریز از اینهمه بیهوده فرسودن
در آرزوی یک نفس
زین خاک در خون دست و پا گم کرده
دور و دورتر بودن
با خویش می گفتم
ایکاش این سیمرغ سنگین بال
تا جاودان می راند در افلاک

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – بازگشت دوباره

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : یکشنبه 1 فوریه 2015

تنها نگاه بود و تبسم میان ما
تنها نکاه بود و تبسم!
اما…نه:
گاهی از تب هیجان ها
بی تاب می شدیم
گاهی که قلب هامان
می کوفت سهمگین
گاهی که سینه هامان
چون کوره می گداخت
دست تو بود و دست من
این دوستان پاک
کز شوق سر به دامن هم می گذاشتند
وز این پل بزرگ
_ پیوند دست ها _
دلهای ما به خلوت هم راه داشتند!
یک بار نیز
_ یادت اگر باشد _
وقتی تو، راهی سفری بودی
یک لحظه، وای تنها یک لحظه
سر روی شانه های هم آوردیم
با هم گریستیم…
تنها نگاه بود و تبسم، میان ما
ما پاک زیستیم!
ای سرکشیده از صدف سال های پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهای خوب
تو، آفتاب بودی
بخشنده، پاک، گرم
من مرغ صبح بودم
_ مست و ترانه گو _
اما در آن غروب که از هم جدا شدیم
شب را شناختیم.
در جلگه غریب و غم آلود سرنوشت
زیر سم سمند گریزان ماه و سال
چون باد تاختیم
در شعله بلند شفق ها
غمگین گداختیم.
جز یاد آن نگاه و تبسم،
مانند موج ریخت به هم هرچه ساختیم.
ما پاک سوختیم.
ما پاک باختیم.
ای سرکشیده از صدف سال های پیش
ای بازگشته، ای به خطا رفته!
با من بگو حکایت خود، تا بگویمت:
اکنون که من و توایم و همان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه
آن دست های گرم
آن قلب های پاک
وان راز های مهر که بین من و تو بود
ما گرچه در کنار هم اینک نشسته ایم
بار دگر به چهره هم چشم بسته ایم
دوریم هردو، دور…!
با آتش نهفته به دل های بی گناه
تا جاودان صبور.
ای آتش شکفته، اگر او دوباره رفت
در سینه کدام محبت بجویمت؟
ای جان غم گرفته، بگو، دور از آن نگاه
در چشمه کدام تبسم بشویمت؟

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – بدرود تابستان

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : یکشنبه 1 فوریه 2015

پشت خرمن های گندم لای بازوهای بید
آفتاب زرد کم کم نهفت
بر سر گیسوی گندم زارها
بوسه بدرود تابستان شکفت
از تو بود ای چشمه جوشان تابستان گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هر گلی خندید و هر برگی دمید
این همه شهد و شکر از سینه پر شور تست
در دل ذرات هستی نور تست
مستی ما از طلایی خوشه انگور تست
راستی را بوسه تو بوسه بدرود بود
بسته شد آغوش تابستان ؟
خدایا زود بود

خوب۰بد۰