اشعار فریدون مشیری – فریاد
دسته بندی : عاشقانه ها
تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015
یک سینه بود و این همه فریاد
می برد بانگ خود را تا برج آسمان
می کوفت مشت خود را بر چهره زمان
زنجیر می گسست
دیوار می شکست
انگار حق خود را می خواست
می زد به قلب توفان
می افتاد
می رفت و خشمگین تر
برمی گشت
می ماند و سهمگین تر
برمی خاست
یک سینه بود و این همه فریاد
تنها
اما شکوهمند توانا
دریا
خوب۰بد۰
530 views مشاهده
0 دیدگاه