نازنینم آدم
دسته بندی : عاشقانه ها
تاریخ : پنجشنبه 14 آگوست 2014
پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم….
با تو رازی دارم !
اندکی پیشتر اَی
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !
زیر چشمی به خدا می نگریست !
محو لبخند غم آلود خدا ! دلش انگار گریست .
نازنینم اَدم! ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !
یاد من باش … که بس تنهایم !
بغض آدم ترکید ، گونه هایش لرزید !
به خدا گفت :
من به اندازه ی .
من به اندازه ی گلهای بهشت …نه …
به اندازه عرش ..نه ….نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !
اَدم ، کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت !
راهی ظلمت پر شور زمین
زیر لبهای خدا باز شنید
نازنینم اَدم ! نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش… نه به اندازه ی گلهای بهشت !
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !
خوب۰بد۰
515 views مشاهده
0 دیدگاه