دوباره برگشتم بهش، دور شدن ازش سخت بود…شدني نبود
فهميدم هرچقدر بخوام تلاش كنم و ازش فاصله بگيرم باز هم بخش بزرگي از وجودم رو صاحب شده
نميتونستم ازش جدا شدم
تلاش كردم، ده بار…صد بار هزار بار اما باز هم اينجا بود
كنارم نشسته بود و باهام حرف ميزد…ميگفت تو از من دور نميشي من ازت دور نميشم، شدني نيست!
فهميدم چيز هاي غيرممكني هم توي دنيا وجود داره…مثل نبودن اون كنار مني كه به بودنش اعتياد داشتم
وقتي نبود، حالم بد ميشد…مثل معتادي كه به موادش نرسيده حالم خراب ميشد، نابود ميشدم و به خودم، به تصورش كنارم آسيب ميزدم
سرش داد ميزدم، گلدون مورد علاقه ش رو هزار بار دقيقا توي ديواري كه بهش تكيه ميداد و باهام حرف ميزد خرد ميكردم…بهش ميگفتم برو، برو از اينجا…ميزدمش، ميزدمش!
حالم خراب ميشد…چون اعتياد به بودنش داشتم
برگشتم بهش…دستش رو گرفتم و توي چشم هايي كه سال ها پيش من رو مجذوب خودش كرد خيره شدم و پشت دست نرم و لطيفش رو كه فقط خدا ميدونه چند بار با همون دستش توي صورتم سيلي زده نوازش كردم و گفتم ببين، نتونستم…هركار كردم تو بازم بودي…باز هم موج كمي از صدات توي سرم ميپيچيد و من رو براي برگشتن بهت وسوسه ميكرد
باز هم عطر كمي از تنت توي خونه مون ميپيچيد و من تمام اون خونه كوچيك رو دنبالت ميگشتم
بهش گفتم اومدم كه ديگه هيچوقت نرم، اومدم دوباره از خودمون “ما”يي بسازم كه اين بار مطمئن شم با هيچ تندبادی از بين نميره، با هيچ كلمه اي نابود نميشه و با هيچ شكي محو نميشه
لا به لاي اشك هايي كه توي اون لحظه هزار بار بخاطرشون مردم و زنده شدم خنديد و تنها گفت كه دوستم داره….
راضي بودم، راضي بودم به همين جمله كوچيك چون بهم اين اطمينان رو داد كه برگشتن بهش اشتباه نبود
اصلا اشتباه هم بود، مهم نيست…اشتباه كنار اون زيباست
اشتباه كردن كنار اون مخلوق بي همتا، مثل مزه كردن طعم زهرتوي بهشت ميمونه!
بهش گفتم تمام راه رو بخاطر تو اومدم، تا دوباره و اين بار براي هميشه و تا ابديت اين جمله رو با صداي دلنشين و گرمت بشنوم
گفت اگه اين بار هم همه چيز نابود شه چي؟
بهش گفتم نه عشق من…بهش گفتم اين بار پاياني وجود نداره، وارد دنيايي شديم كه ابديت معناي بسياري داره و هيچ چيز به پايان نميرسه…وارد دنيايي شديم كه عشق من و تو اشتباه نيست، عشق من و تو پرسيدني ميمونه؛ تا ابد!
بهش گفتم اينجا اون دنيايي نيست كه با به آغوش گرفتن هم؛ ترس وحشتناك از بين رفتمون وارد قلب عاشقمون ميشد و ما رو از هم جدا ميكرد
اينجا دنياي ابديته، جايي كه پايان براش غريبه و بي معناست!
خنديد…و ذهن كوچيك من دوباره به ياد آورد كه اولين بار شيفته همين خنديدنش شده بودم
و من فهميدم تمام چيز هاي كوچيك اون باعث شده ما وارد اين دنيای بزرگ بشيم…دنيايي كه عشق عشقه و پايان غيرممكن!
برچسبها:
دلنوشته عاشقانه,
متن عاشقانه,
داستان عاشقانه,
داستان توهم دوس داشتنی