زندگی خوردن و خوابیدن نیست
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
انتظار هوس و دیدن و نادیدن نیست
زندگی چون گل سرخی است
پر از خاک و پر از برگ و پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چیدیم،
عطر و برگ و گل و خار،
همه همسایه دیوار به دیوار همند
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
انتظار هوس و دیدن و نادیدن نیست
زندگی چون گل سرخی است
پر از خاک و پر از برگ و پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چیدیم،
عطر و برگ و گل و خار،
همه همسایه دیوار به دیوار همند
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت، بنشین، غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شايد براي من كه همزاد كويرم شبنمي نيست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
“محمدعلي بهمني”
من زمین و آسمان را، کهکشان را دوست دارم
من پل رنگین کمان را، آفتاب مهربان را دوست دارم
ابرهای پر ز باران، کوهساران، ماهتاب و لاله زاران
من تمام مردم خوب جهان را دوست دارم
عاشقان ناتوان را، عشق های بی امان را
من تمام شاپرکهای جهان را دوست دارم
دوستی های نهان را، خنده های ناگهان را
بوسه های صادق و سرشارمان را
من تمام درد های تلخ و شیرین جهان را دوست دارم
مادران را قلبهای پاکشان را
اشکهای نابشان را دستهای گرمشان را
حرفهای از صمیم قلبشان را
شوروشوق چشمشان را
من تمام ساکنان قلبهای عاشقان را دوست دارم
من دروغ بچگان را شیطنت های همیشه بکرشان را
رازشان را پاکی احساسشان را
خنده های شادشان را
هرچه زیبایی و خوبی که دلم تشنه ی اوست
مثل گل،صحبت دوست
مثل پرواز،کبوتر
می و موسیقی و مهتاب و کتاب،
کوه،دریا،جنگل،یاس،سحر
این همه یک سو، یک سوی دگر،
چهره ی همچو گل تازه ی تو!
دوست دارم همه عالم را لیک
هیچکس را نه به اندازه ی تو!
“فریدون مشیری “
می روی آرام من از پی ات غمگین
قدم به راه جنون گذاشته ام سنگین
تو می روی آرام چه ساده و چه صبور
مرا نمی بینی که گشته ام رنجور
تو می روی آرام چه با وقار و متین
تنی به سرخی تو به خط جاده نگین
تو می روی آرام فرشته ای انگار
دل رمیده ی ما شده اسیر نگار
تو می روی آرام در این شب یلدا
دراین شب باران شبی به رنگ خدا
گهی نظر به منُ گهی به عشق کنی
نه عاشقم شویُ نه ترک عشق کنی
گهی به ره نگری گهی به سوی خدا
تو عازم حرمی چه حاجتی به گناه
در این کشاکش راه ز دوریت بیمار
به عشق دیدن تو نگاه تیره و تار
نشسته ام در سوگ نگاه مات و کبود
سکوت سرد زمین گواه این غم بود..
“امين شجاع”
غنچه با دل گرفته گفت :
زندگی لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت:
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه و گل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر می کنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد او گل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!
(قیصر امین پور)
قطره باراني مست
در سحري سبز
بركف صورتي دستم
ايستاده بر پلي
ميان دو تنهايي
خيابان زير پل
سرگيجه اي از اغتشاش
تهوعي از هول و هراس
كاغذ پاره هايي رقصان در باد
باد ابرها را برد
باران شد تمام
من به آن سوي پل رفتم
(قیصر امین پور)
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسانی برای هر انسان برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه را نمی بندند
قفل افسانه ئی ست
و قلب برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ئی ست
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیائی برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم…
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم
من عشق را در تو
تو را در دل
دل را در موقع تپیدن
و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت
سکوت را درشب
شب را در بستر
و بستر را برای اندیشیدن به خاطرتو دوست دارم
من بهار را به خاطر شکوفه هایش
زندگی را به خاطر زیبائیش
و زیبائی اش را به خاطر تو دوست دارم
من دنیا را به خاطر خدایش
خدایی که تورا خلق کرد دوست دارم!
امروز به اندازه تمام دلتنگي هايم شاعر مي شوم.
پيراهن غصه هايم را به تن مي کنم
و مي نويسم از تمام شمع هاي اميدي که در دالان قلبم خاموش مانده اند
و از پروانه هاي بي وفاي روزگار که با رفتنت آن ها مرا ترک گفته اند.
شاعر مي شوم
به اندازه اي که رنگ چشمان تو را در قاب نوشته هايم جاي دهم
و به آن ها بگويم امروز بي قرار تر از هميشه ام.
شاعر مي شوم به اندازه اي که لبخند تو را روي نوشته هايم بيابم
و ببينم آنها با حضور نامت در صفحات دفترم خوشحالند
و از نبودنت در صفحه روزگار نالان.
از تمام غصه هايي که پيچک وار ديواره قلبم را مچاله کرده اند
درمي يابم که شاعران بي قرارند
بي قرار و محزون درست مثل ني و آن شاپرکي
که ديروز از پيرزن تنهاي قصه ها مي گفت.
شاعران تنهايند.