تمام دنیای من
عشق لیاقت میخواهد …
و عاشق شدن جرات …
همیشه در پی کسی باش که با تمام
کمی ها و کاستی ها و عیب هایت …
حاضر باشد به تو عشق بورزد …
و تو را به همه ی دنیا نشان بدهد
و بگوید که :
این تمام دنیای من است
عشق لیاقت میخواهد …
و عاشق شدن جرات …
همیشه در پی کسی باش که با تمام
کمی ها و کاستی ها و عیب هایت …
حاضر باشد به تو عشق بورزد …
و تو را به همه ی دنیا نشان بدهد
و بگوید که :
این تمام دنیای من است
مادر بزرگم تکیه کلامش بود
فرق نمی کرد موقع سلام یا وقت خداحافظی
می گفت تنور دلت گرم…
معنی این جمله را بعدها فهمیدم …
هرجا که از دلم مایه گذاشتم
و اتفاق خوبی افتاد یاد حرفش افتادم
انگار تنور دلت که گرم باشد
نان مهربانی اش را می خوری
هرچه دلت گرمتر؛مهربانی ات بیشتر
و روزگارت آبادتر است…
تنور دلت گرم
نه آن شدم که خواستی!
نه آن شدم که خواستم!
تکلیف من این وسط چیست
خدایا؟
شاید اشتباهم این بود، جای تو،
خودم را به خودم سپردم!
وای به این اعتماد به نفس…!
دریاب فرصتِ این لحظه های ناب
بس کن گلایه را
دیوار قهر را
تا فرصتی به جاست
مهمان کن این نگاه منتظرم را ،
به یک سلام
یک دل ، که سهم من از روزگار بود
از من ، تو برده ای
اینک توای دو دل
من نیز بی دلم
برخیز مهربان ،
که تو را چشم در رهم
حیف از دو روز عمر ،
که با قهر بگذرد
سرد است کوچه های چشم من از سردی حضور
بزمی میان خانه به پا می کنم ز مهر
یک سفره از امید
یک کاسه حرف گرم
یک استکان حلاوت گرمای یک نگاه
دریاب این دو نفس را تو مهربان
شاید دو چشم من
هرگز نبیند آفتاب روشن فردای دیگری
شاید اگر ندهی پاسخ سلام
دیگر سلام گرم مرا هم تو نشنوی
شاید که آخرین تبسم من ،
سهم چشم توست
آری ، میان سینه من ، جای قلب توست
شاید دَوای سردیِ دستم ،
به دست توست
شاید نمانده فرصت دیدار دیگری
من چشم بر رهم
دریاب فرصت این دعوت از نگاه
آری رها کن آن من مغرور را ، بیا
ای مهربان دو دل
بی دل میان خانه نشستم به انتظار
دریاب لحظه را
بِدرود هر چه قهر
اِی آشتی ،
سلام
طناب دار جلو چشام
یه چهار پایه چوبی کهنه میرقصه زیر پاهام
رفیقام قاطی دشمنام،
نمیشه تشخیص دادشون از هم
مثل ضربه هایی که زده بودم
نا منظم و پشت سر هم
میاد جلو یه نفر با یه پارچه رو سر
یه ادم ترسو که داره فکرای زیادی توی سر
نگاهش قفل تو چشام
خالی میشه زیر پاهام
یکم سر و صدا
تـمـام
آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد …
” نمی توانند ”
پس به ” تدبیرش ” اعتماد کن
به ” حکمتش ” دل بسپار
به او ” توکل ” کن و
به سمت او ”قدمی بردار”
بهار بهار
صدا همون صدا بود
صداي شاخه ها و ريشه ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنايي
صدات مياد … اما خودت كجايي
وابكنيم پنجره ها رو يا نه
تازه كنيم خاطره ها رو يا نه
بهار اومد لباس نو تنم كرد
تازه تر از فصل شكفتنم كرد
بهار اومد با يه بغل جوونه
عيد آورد از تو كوچه تو خونه
حياط ما يه غربيل
باغچه ما يه گلدون
خونه ما هميشه
منتظر يه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم كرد
تازه تر از فصل شكفتنم كرد
بهار بهار يه مهمون قديمي
يه آشناي ساده و صميمي
يه آشنا كه مثل قصه ها بود
خواب و خيال همه بچه ها بود
آخ … كه چه زود قلك عيديامون
وقتي شكست باهاش شكست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چين كرد
خنده به دلمردگي زمين كرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا كرد
من و با حسي ديگه آشنا كرد
يه حرف يه حرف ‚ حرفاي من كتاب شد
حيف كه همش سوال بي جواب شد
دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود
كه صبح تا شب دنبال آب و نون بود
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﺯﺷﺖ
ﭼﺎﻗﯽ ﯾﺎ ﻻﻏﺮ
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ ﻣﯽﺟﻨﮕﺪ
ﺑﺎ ﻫﺮ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻭ ﺍﺑﺰﺍﺭﯼ
ﮐﻪ دم ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﺮﺍﯼ ﻧﮕﻬﺪﺍﺷﺘﻨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ
ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻥ
ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﻣﺎﯾﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗﻮ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﺎﺷﯽ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ
ﺍﻣﺎ
ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﻪ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯾﯽ ﻣﯿﺮﻭﺩ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺣﺘﯽ ﺑﻬﺎﻧﻪﺀ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺘﺮﺳﺪ
ﮔﺎﻫﯽ ﺣﺘﯽ ﺑﯽ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ
ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭﺩ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﻭﺩ ﺟﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮ
ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻭ ﻧﺎﮐﺲ ﺧﺮﺝ ﻧﮑﻦ
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﺭﺯﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ
ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﻘﯿﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺳﺮ ﺻﺪﺍ ﺭﺍﻫﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ
ﻭ ﺑﺮﻭﻧﺪ
ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ
سرو مینازید و میبالید سخت :
– از من آیا هست زیباتر درخت؟
برد با من نیست آیا؟
من، پرند نوبهاری بیخزانم در بر است!
گل به او خندید و گفت :
– از تو زیباتر منم، کز رنگ و بوی
تاج نازم بر سر است.
چهرهی نرگس به خودخواهی شکفت
چشم بر یاران خام اندیش، گفت :
– دستتان خالیست در آنجا، که من
دامنم سرشار از گنج زر است!
ارغوان آتشین رخسار گفت :
– برد با همتای روی دلبرست!
لالهها مستانه رقصیدند،
یعنی:
– غافلید !
در جهانی اینچنین ناپایدار
برد با آنکس که چون ما سرخوشان
تا نفس دارد به دستش ساغر است!
پای دیواری، درون یک اجاق،
کندهای میسوخت، در آن سوی باغ
باغبان پیر را با شعلهها
رمز و رازی بود، سر جنباند و گفت :
– برد با خاکستر است!
برد با او بود یا نه
روز دیگر، بامداد
تودهی خاکستری را
هر طرف میبرد باد !
گشوده کاروان های زمرّد ،بار ، شالیزار .
پس از باران شب ، تابد زمرّد وار ، شالیزار ،
گران دشتی ،به صد منزل ، نوازش بخش چشم و دل .
سبکرو رهگذر را چشم ازو برداشتن ، مشکل.
به آغاز جهان می ماند ،
این زیبایی سرشار ، شالیزار.
افق می بود اگر دیوار
فراتر رفته بود از آن سوی دیوار ،شالیزار.
غم آگین چهره هایی ، مرد وزن ،پرورده زحمت،
ازآن دریای رحمت سر بر آورده ،
شکفته خوش تر از گلبوته ،
بر دامان آن دیبای گسترده،
پس از رنجی توان فرسا
به بوی راحت فردا،
نوایی شاد سر کرده.
نویدی از امیدی تازه ،با خود داشت ،
این شادابی بسیار ،
شالیزار
مرا برگی ازین سبزینه پربار کن ،ای آسمان ،
ای خاک !
مرادر خواب این مخمل
مرا در خرمن این گیسوان سبز پنهان کن !
مرا بر بوی این آرامش جان و روان
بسپار،
شالیزار !