کودکی مینالد
با دو چشم گریان آسمان می بارد
وهوای شهرش به جز از دود نبود خانه ای در وحشت
تکه نانی در دست و دلی تنها ک صاحبش امید است
در هوای تبعید کودکی میگرید
جرم کوچکش انگار غصب بیت المال است
بیت و اموالی ک صاحبش در کاخ است و به خود میبالد و بقای شهر را ب جهنم خواند
کودکک لنگ لنگان با دو جفت از اشکش از خدا میخواهد
با زمستان دی ،لنگه کفشی ساده بر سرش ببارد
بردگیه کودک ناتمام است انگار و خدا میداند ک زمینش انگار یک عذاب، کم دارد …
کودک شهر من خانه اش در جوب است تخت نرمش سنگ است
قرص نانی در دست قرص ماهش سقف است
حال من میفهمم ک چرا در شهرم دیو خشکسالی ها همه جا میگردد
در هوای شهری ک پُر از نیرنگ است خانه ی کودک ها بی در و بی سقف است
قهر ابرها در آن مثل یک لبخند است
برده داری انگار همچنان بیدار است در شکوه شهری که پر از دیوار است
بردگانی کوچک لشکری از بغضند ،بغض کودکان شهر موجب یک خشم است خشم معبودی که آتش قهر او، همه را میبلعد…
برچسبها: کودکان کار, کودکان خیبانی, شعر ادبی در مورد کودکان کار, شعر ادبی در مورد کودکان خیابانی