بیا که این شب سیاه خیمه زده بکوچه ها
برای فتح روشنی برای غصب لحظه ها
بیا که دیو قصه ها مرا ببردگی کشید
بی تو در این دیار غم فصل فسردنم رسید
بیا بیا که شاعری بی تو نداره رونقی
چگونه شاعری کنم در این هوای بی کسی
بیا بیا که شاعری بیتو نداره رونقی
چگونه شاعری کنم در این هوای لعنتی
بیا که این هوای بد شکنجه میدهد مرا
فضای سردو بیرمق ببند میکشد مرا
بیا که این همه سکون رسم مسافری نبود
رفتن تازه پیش دل رفتن اخری نبود
بیا که بودنت مرا جرعت شاعری دهد
صدای شعر خواندن من بگوش عاشقان رسد ( ادامه )