دانلود جدیدترین آهنگ های ایرانی

» مشیریدانلود موزیک

کانال تلگرام ما ما را از طریق کانال دنبال کنید.
ای نام تو بهترین سر آغاز
شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳
دانلود آهنگ علی یاسینی به نام دیوار
پخش آنلاین علی یاسینی - دیوار بازدید : 2,357 views مشاهده
00:00
00:00
پخش آنلاین موزیک

اشعار فریدون مشیری – همیشه بهار

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : جمعه 30 ژانویه 2015

نزدیک بود آن همه گلهای نازنین
بی آب و آفتاب در آن گوشه جان دهند
وان غنچه های تشنه لب نا شکفته نیز
رفتند داغ غم به دل باغبان نهند
نزدیک بود گلشن آباد و با نشاط
ریزد به خاک آنهمه نقش و نگار را
نزدیک بود آن چمن سبز و دلگشا
دیگر به عمر خویش نبیند بهار را
افسرده بود سوسن و پژمرده بود یاس
هر گوشه ای غبار غم و موج ماتمی
ان لاله ها سوخته داغ دیده را
نه مژده امید نسیمی نه شبنمی
افتاده بود میخک پژمرده بر روی خاک
پنهان میان پرده ای از تار عنکبوت
روزی به شب رسید و سر از خاک بر نداشت
جانسوزتر ز مردن او خنده سکوت
این باغ ، باغ طبع من دلشکسته بود
میرفت تا بسوزد و صحرای غم شود
میرفت باغ طبع طربناک خاطرم
خاموش و سرد ، همچو دیار عدم شود
بر لب رسید جانم و در واپسین نگاه
تنها امید دیدن او بود و او نبود
در آرزوی دوست بسر میرسید عمر
دل نا امید هرگز از این جستجو نبود
در منتهای ظلمت و اندوه و اضطراب
گلشن نجات یافت زباران رحمتی
از نو گرفت چهره ی افسردگان باغ
از آب و آفتاب صفا و طراوتی
میرفت این چراغ بمیرد ، خدانخواست
او جلوه کرد و بر دل من نور عشق تافت
آئینه ی تمام نمای امید بود
خورشید عشق خنده زد و تیرگی شکافت
” او ” نازنین فرشته ی الهام بخش من
” او ” روح عشق و موهبت آسمانیم
” او ” آفتاب هستی و باران رحمتم
” او ” آسمان روشن عشق و جوانیم
حالا گل همیشه بهار است طبع من
از فیض اوست کاینهمه قول و غزل مراست
او جلوه کرد و بردل من نور عشق تافت
میرفت این چراغ بمیرد ، خدا نخواست !

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – سیل میگون

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

ابرِ آواره آشفته دهر
سايه بر سينه خارا افكند
باد، ديوانه زنجيري كوه
ناگهان سلسله از پا افكند
رعد، جادوگر زنداني چرخ
لرزه بر عالم بالا افكند
برق را مشعل آشوب به دست
ظلمتي منقلب و وحشت‌زا
قرص خورشيد فرو برد به كام
ابر، موجي زد و باران و تگرگ
ريخت در بزم طرب سنگ به جام
نه بلا بود و نه باران نه تگرگ
مرگ مي‌ريخت فلك از در و بام
كوه از خشم طبيعت لرزان
چون يكي ديو در افتاده به دام
يا يكي غول رها گشته ز بند
سيل غريد و فرو ريخت ز كوه
همه جا پرچم تسليم بلند
باغ را سينه‌كشان در هم كوفت
سنگ را نعره‌زنان از جا كند
جگر خاك به يك حمله شكافت
زلف آشفته درختان كهن
هر طرف دست دعا سوي خدا
سيل را داس شقاوت در دست
همه را مي‌كند از ريشه جدا
همره سيل‌دمان مي‌غلتند
كام مرگ است و گذرگاه بلا
دوزخ وحشت و درياي عذاب
كوه توفان‌زده را سيلي سيل
كرد همچون پر كاهي پرتاب
رود دريا شد و بر سينه موج
خانه‌ها چرخ‌زنان همچو حباب
اژدهايي‌ست كف آورده به لب
پيكرش تيره‌تر از قير مذاب
خون در آن ظلمت غم مي‌جوشد
سری از اب برون می اید
بهر ازادی جان در تک و پو
خواهد از سینه بر ارد فریاد
شکند ناله سردش به گلو
حمله موج امانش ندهد
میرود باز به گرداب فرو
میکند چهره نهان در دل اب
موج خون مي‌جهد از سينه سيل
قتلگاهي‌ست بسي وحشتناك
سيل مي‌غرّد و فرياد زنان
بر سر خلق زند تيغ هلاك
اي بسا سر، كه فرو كوفت به سنگ
اي بسا تن، كه فرو برد به خاك
ضجه و زاري كس را نشنيد
من چه گویم که به میگون چه گذشت
آسمان داد ستمکاری داد
یک جهان لطف و صفا ریخت به خاک
یک جهان لاله و گل رفت به باد
ماند مشتی خس و خاشاک به جا
کاخ بیداد فلک ویران باد
خرمن هستی قومی را سوخت
آسمانا به خدا می بینم
لکه ننگ به پیشانی تو
خلق مفلوک و پریشان زمین
آرزومند پریشانی تو
ای خوش آن روز که گویند به هم
قصه بی سرو سامانی تو
خلق را بی سرو سامان کردی
چمن خرم و زیبای
حالیا غمکده محزون است
گلشن ازرده خاطر من
گر چه طوفان زده چون میگون است
باز در اتش او میسوزم
دلم از دست طبیعت خون است
جغد ویرانه میگونم من
نیمه شب از لب ان بام بلند
میکند ماه به ویرانه نگاه
بر سر مقبره عشق و نشاط
میچکد اشک و غم از دیده ماه
همه ویرانی ویرانی شوم
اخر ای ماه چه می تابی ؟ اه
چهره مرده تماشایی نیست
گفته بودم به تو در شعر نخست
که بهار من و میگون منی
تو ز من مهر بریدی و نماند
نه بهاری نه گل و یاسمنی
سیل هم امد و میگون را برد
دیگر از غم نسرایم سخنی
میبرم سر به گریبان سکوت

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – دو چشم خسته

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 27 ژانویه 2015

دو چشم خسته اش از اشک تر بود
ز روی دفترم چون دیده برداشت
غمی توی نگاهش رنگ می باخت
حدیثی تلخ در آن یک نظر داشت
مرا حیران از این نازک دلی کرد
مگر این نغمه ها در او اثر داشت
چرا دل را به خاکستر نشانید
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستین بار خود آمد بسویم
که شوقی در دل و شوری به سر داشت
سپردم دل به دست او چو دیدم
که غیر از دلبری چندین هنر داشت
دل زیبا پرست من ز معشوق
تمنای نگاهی مختصر داشت
نگاهش آسمانی بود و افسوس
که در سینه دلی بیدادگر داشت
پر پروانه ای را سوخت این شمع
که جانان را ز جان محبوب تر داشت
مرا گوید مخوان شعر غم انگیز
که حسرت عقده گردد در گلویم
خدا را با که گویم این ستمگر
غمم را هم نمی خواهد بگویم

خوب۰بد۰