اشعار فریدون مشیری – سیل میگون
ابرِ آواره آشفته دهر
سايه بر سينه خارا افكند
باد، ديوانه زنجيري كوه
ناگهان سلسله از پا افكند
رعد، جادوگر زنداني چرخ
لرزه بر عالم بالا افكند
برق را مشعل آشوب به دست
ظلمتي منقلب و وحشتزا
قرص خورشيد فرو برد به كام
ابر، موجي زد و باران و تگرگ
ريخت در بزم طرب سنگ به جام
نه بلا بود و نه باران نه تگرگ
مرگ ميريخت فلك از در و بام
كوه از خشم طبيعت لرزان
چون يكي ديو در افتاده به دام
يا يكي غول رها گشته ز بند
سيل غريد و فرو ريخت ز كوه
همه جا پرچم تسليم بلند
باغ را سينهكشان در هم كوفت
سنگ را نعرهزنان از جا كند
جگر خاك به يك حمله شكافت
زلف آشفته درختان كهن
هر طرف دست دعا سوي خدا
سيل را داس شقاوت در دست
همه را ميكند از ريشه جدا
همره سيلدمان ميغلتند
كام مرگ است و گذرگاه بلا
دوزخ وحشت و درياي عذاب
كوه توفانزده را سيلي سيل
كرد همچون پر كاهي پرتاب
رود دريا شد و بر سينه موج
خانهها چرخزنان همچو حباب
اژدهاييست كف آورده به لب
پيكرش تيرهتر از قير مذاب
خون در آن ظلمت غم ميجوشد
سری از اب برون می اید
بهر ازادی جان در تک و پو
خواهد از سینه بر ارد فریاد
شکند ناله سردش به گلو
حمله موج امانش ندهد
میرود باز به گرداب فرو
میکند چهره نهان در دل اب
موج خون ميجهد از سينه سيل
قتلگاهيست بسي وحشتناك
سيل ميغرّد و فرياد زنان
بر سر خلق زند تيغ هلاك
اي بسا سر، كه فرو كوفت به سنگ
اي بسا تن، كه فرو برد به خاك
ضجه و زاري كس را نشنيد
من چه گویم که به میگون چه گذشت
آسمان داد ستمکاری داد
یک جهان لطف و صفا ریخت به خاک
یک جهان لاله و گل رفت به باد
ماند مشتی خس و خاشاک به جا
کاخ بیداد فلک ویران باد
خرمن هستی قومی را سوخت
آسمانا به خدا می بینم
لکه ننگ به پیشانی تو
خلق مفلوک و پریشان زمین
آرزومند پریشانی تو
ای خوش آن روز که گویند به هم
قصه بی سرو سامانی تو
خلق را بی سرو سامان کردی
چمن خرم و زیبای
حالیا غمکده محزون است
گلشن ازرده خاطر من
گر چه طوفان زده چون میگون است
باز در اتش او میسوزم
دلم از دست طبیعت خون است
جغد ویرانه میگونم من
نیمه شب از لب ان بام بلند
میکند ماه به ویرانه نگاه
بر سر مقبره عشق و نشاط
میچکد اشک و غم از دیده ماه
همه ویرانی ویرانی شوم
اخر ای ماه چه می تابی ؟ اه
چهره مرده تماشایی نیست
گفته بودم به تو در شعر نخست
که بهار من و میگون منی
تو ز من مهر بریدی و نماند
نه بهاری نه گل و یاسمنی
سیل هم امد و میگون را برد
دیگر از غم نسرایم سخنی
میبرم سر به گریبان سکوت