زندگینامه ی نواب صفا
سیّد اسماعیل نوّاب صفا نویسنده، محقق، شاعر و ترانه سرای ایرانی
در بیست و نهم اسفند ۱۳۰۳ در کرمانشاه دیده به جهان گشود
خاندان پدری او از جملهٔ نوابهای اصفهان بودند
بطور کلّی در اصفهان به خانوادههای منسوب به صفویّه نوّاب میگفتند
دایی پدرش میرزا عبدالوهاب خان معتمدالدوله ملقب به نشاط اصفهانی
از شاعران دورهٔ قاجار بود
اسماعیل نوّاب صفا تحصیلات ابتدائی خود را در کرمانشاه سپری
و پس از چندی به همراه خانواده ی خود به گرگان و بعد به تهران میآیند
وی اوّلین شعرش را در سال ۱۳۲۳ در بیست سالگی در
روزنامه توفیق به چاپ میرساند
در آن موقع محمّد علی توفیق صاحب امتیاز و ابوالقاسم حالت
سر دبیر این روزنامه بودند
در تابستان ۱۳۲۵ به عضویّت نخستین کنگره شعرا و نویسندگان
که در خانه فرهنگی ایران و شوروی تشکیل شده بود انتخاب شد
رئیس کنگره ملک الشعرای بهار بود و صادق هدایت نیز
عضو هیئت رئیسهٔ آن بود
وی در سال ۱۳۲۶ با استاد اسماعیل مهرتاش آشنا شد
که در آن روزها جامعه باربد را تأسیس کرده بود
نوّاب صفا در شهریور ۱۳۲۶ همکاری خود را با رادیو تهران
آغاز و به عضویّت و دبیری شورای نویسندگان رادیو درآمد
وهمچنین بر، برنامه های رادیو نظارت می کرد
وی برای تماشاخانههای تهران پیش پرده میساخت
و گاهی نیز در مجلّه هائی مثل تهران مصوّر
اشعاری سیاسی با امضاء مولانا صفا به چاپ رساند
وی تا سالهای قبل از انقلاب ایران و همینطور در چند مورد
طی سالهای پس از انقلاب
به فعالیت ترانهسرایی خویش ادامه داد
و تا پایان عمر به تحقیق و نویسندگی نیز مشغول شد
از جمله میتوان به چاپ کتابهای
قصهٔ شمع که شرح خاطرات هنری او است
تفسیر پنج قصیده از اسدی طوسی
نغمهٔ مهر که شرح حال پنج شاعر و عارف مشهور از جمله
مولانا، سعدی، حافظ، بابا طاهر و خواجه عبدالله انصاری
میباشد اشاره کرد
همچنین مجموعهٔ اشعارش به نام
از یاد رفته و مجموعهٔ ترانههایش با نام تک درخت
در همین سالها به چاپ رسیده است
اسماعیل نوّاب صفا در ۱۹ فروردین ماه سال ۱۳۸۴ درگذشت
و پیکرش در قطعه هنرمندان
واقع در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد
به عشق هر که دل بستم، از اول خصم جانم شد
به هر کس مهر کردم، عاقبت نامهربانم شد
کسی از راه دلسوزی، نزد بر آتشم آبی
وفای شمع را نازم، که عمری همزبانم شد
رهایی نیست مقدورم، ز بند عشقش ای ناصح
من آن صیدم کز اول دام صیاد آشیانم شد
به دستش تا سپردم دل، چو لاله داغدارم کرد
به پایش تا فشاندم جان، چو نرگس سرگرانم شد
هزاران خون دل خوردم که بینم بی رقیب او را
چه سود از خلوت وصلش که شرمم پاسبانم شد
“صفا” می سوخت چون پروانه و می گفت دلشادم
که همچون شمع، روشن در جهان راز نهانم شد