هیچکس حاضر نشد
دسته بندی : عاشقانه ها
تاریخ : دوشنبه 25 آوریل 2016
هیچکس حاضـر نشد این قصـه را باور کند
جای من باشد، دو روز از زندگی را سر کند
در مسـیـر بـاد پـایـیـزی شکفـتـم! لاجـرم
میـرسد از راه تا این غـنـچـه را پـرپـر کنـد
تـک درختـی بـودم و هر کاروانـی که رسید
خـستـگـی آورد بـلـکـه در کـنــارم در کـنـد
بـارگــاهـی در مـیـان مـردمـی غـم پــرورم
هرکسی آمـد، فقـط آمد که چشمـی تـر کند
عـشـق لازم بـود، امـا دیـر فـهـمـیـدم هـوا
مـی تـوانـد آتـشـی را بـاز شعـلـه ور کـنـد
می کشـم در آینـه خود را در آغوش خودم
می تواند این هـم آغوشی مـرا بهتـر کنـد؟!
خوب۰بد۰
لینک کوتاه
https://40kalag.ir/?p=10969
222 views مشاهده
0 دیدگاه
صفحه اصلی
00