اشعار شهریار – مسافر
دسته بندی : عاشقانه ها
تاریخ : پنجشنبه 4 دسامبر 2014
مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند
دلم تحمل بار فراق او نتواند
در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند
کنار من ننشیند که آتشم بنشاند
چه جوی خون که براند ز دیده دل شدگان را
چو ماه نوسفر من سمند ناز براند
به ماه من که رساند پیام من که ز هجران
به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند
بسوز سینه من بین که ساز قافیه پرداز
نوای نای گرهگیر دل شکسته نخواند
چه نالی ای دل خونین که آن شکوفه خندان
زبان مرغ حزین شکسته بال نداند
دلم به سینه زند پر بدان هوا که نگارین
کتابتی بنوسید کبوتری بپراند
من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم
مهی که خود همه دان است باید این همه داند
بهر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری
که پیش پای تو اشگی بیاد من بفشاند
به وصل اگر نرهم شهریار از غم هجران
کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند
خوب۰بد۰
لینک کوتاه
https://40kalag.ir/?p=1165
586 views مشاهده
0 دیدگاه
صفحه اصلی
00