اشعار شهریار – پریشان روزگار
دسته بندی : عاشقانه ها
تاریخ : دوشنبه 8 دسامبر 2014
زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری
من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری
روزگاری دست در زلف پریشان توام بود
حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری
چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد
ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری
خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام
آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری
گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را
بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری
خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی
طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری
شهریاری غزل شایسته من باشد و بس
غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری
خوب۰بد۰
لینک کوتاه
https://40kalag.ir/?p=1347
522 views مشاهده
0 دیدگاه
صفحه اصلی
00