اشعار فریدون مشیری – دیوانه
یکی دیوانهای آتش برافروخت
در آن هنگامه جانِ خویش را سوخت
همه خاکسترش را باد میبُرد
وجودش را جهان از یاد میبُرد
تو همچون آتشی ای عشقِ جانسوز
من آن دیوانه مردِ آتش افروز
من آن دیوانه ی آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم
خوشم با اینچنین دیوانگیها
که میخندم به آن فرزانگیها
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم
لهیبی همچو آهِ تیرهروزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا آتش بزن خاکسترم کن
مسم، در بوتهی هستی زرم کن