دانلود جدیدترین آهنگ های ایرانی

» شعر های غم انگیزدانلود موزیک » صفحه 9

کانال تلگرام ما ما را از طریق کانال دنبال کنید.
ای نام تو بهترین سر آغاز
شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳
دانلود آهنگ علی یاسینی به نام دیوار
پخش آنلاین علی یاسینی - دیوار بازدید : 2,357 views مشاهده
00:00
00:00
پخش آنلاین موزیک

اشعار فریدون مشیری – فریاد

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

یک سینه بود و این همه فریاد
می برد بانگ خود را تا برج آسمان
می کوفت مشت خود را بر چهره زمان
زنجیر می گسست
دیوار می شکست
انگار حق خود را می خواست
می زد به قلب توفان
می افتاد
می رفت و خشمگین تر
برمی گشت
می ماند و سهمگین تر
برمی خاست
یک سینه بود و این همه فریاد
تنها
اما شکوهمند توانا
دریا

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – حرف نگفته

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

لب دریا نسیم و آب و اهنگ
شکسته ناله های موج بر سنگ
مگر دریا دلی داند که ما را
چه توفان هاست دراین سینه تنگ
تب و تابی است در موسیقی اب
کجا پنهان شده است این روح بی تاب ؟
فرازش شوق هستی شور پرواز
فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب
سپردم سینه را بر سینه کوه
غریق بهت جنگلهای انبوه
غروب بیشه زارانم درافکند
به جنگلهای بی پایان اندوه
لب دریا گل خورشید پرپر
به هر موجی پری خونین شناور
به کام خویش پیچاندند و بردند
مرا گردابهای سرد باور
بخوان ای مرغ مست بیشه دور
که ریزد از صدایت شادی و نور
قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پرشور
لب دریا غریو موج و کولاک
فرو پیچیده شب در باد نمناک
نگاه ماه در آن ابر تاریک
نگاه ماهی افتاده بر خاک
پریشان است امشب خاطر آب
چه راهی می زند آن روح بی تاب ؟
سبکباران ساحل ها چه دانند
شب تاریک و بیم موج و گرداب
لب دریا شب از هنکامه لبریز
خروش موجها پرهیز پرهیز
در آن توفان که صد فریاد گم شد
چه برمی آید از وای شباویز
چراغی دور در ساحل شکفته
من و دریا دو هم راز نخفته
همه شب گفت دریا قصه با ماه
دریغا حرف من حرف نگفته

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – گلهای پرپر

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

شبی که پرشده بودم زغصه های غریب
به بال جان سفری تا گذشته ها کردم
چراغ دیده برافروختم به شعله اشک
دل گداخته را جام جان نما کردم
هزار پله فرا رفتم از حصار زمان
هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم
به شهر خاطره ها چون مسافران غریب
گرفتم از همه کس دامن و رها کردم
هزار آرزوی ناشکفته سوخته را
دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم
هزار یاد گریزنده در سیاهی را
دویدم از پی و افتادم و صدا کردم
هزار بار عزیزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم
چه های های غریبانه که سردادم
چه ناله ها که ز جان وجگر جدا کردم
یکی از آن همه یاران رفته بازنگشت
گره به باد زدم قصه با هوا کردم
طنین گمشده ای بود در هیاهوی باد
به دست من نرسیده آنچه دست و پا کردم
دریغ از آن همه گلهای پرپر فریاد
که گوشواره گوش کر قضا کردم
همین نصیبم ازین رهگذر که در همه حال
ترا که جان مرا سوختی دعا کردم

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – ابر و باران

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

چگونه این همه باران
چگونه این همه آب
که آسمان و زمین را به یکدیگر پیوست
به خشک سال دل و جان ما نمی نفشاند ؟
چه شد ؟ چگونه شد آخر
که دست رحمت ابر
که خار و خاک بیابان خشک را جان داد
لهیب تشنگی جاودانه ما را
به جرعه ای ننشاند
نه هیچ ازین همه خون
که تیغ کینه ز دلهای گرم ریخت به خاک
امید معجزه ای
که ارغوان شکوفان مهربانی را
به دشت خاطر غمگین ما برویاند
نه هیچ از این همه آتش
که جاودانه درین خاکدان زبانه کشید
امید آنکه تر و خشک را بسوزاند
بپرس و باز بپرس
بپرس و باز ازین قصه دراز بپرس
بپرس و باز ازین راز جانگداز بپرس
چه شد چگونه شد آخر که بذر خوبی را
نه خون نه آب نه آتش یکی به کار نخورد
بگو کزین برهوت غریب ظلمانی
چگونه باید راهی به روشنایی برد ؟
کدام باد درین دشت تخم نفرت کاشت ؟
کدام دست درین جام زهر نفرین ریخت ؟
کدام روزنه را می توان گشود و گذشت ؟
کدام پنجره را می توان شکست و گریخت ؟
بزرگوارا ابرا به هر بهانه مبار
که خشک سال دل و جان غم گرفته ما
به خشک سال دیار دگر نمی ماند
نه خون نه آب نه آتش
مگر زلال سرشک
گیاه مهری ازین سرزمین برویاند

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – زمانه ای دیگر

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

نه غار کهف
نه خواب قرون
چه میبینم ؟
به چشم هم زدنی روزگار برگشته است
به قول پیر سمرقند
همه زمانه دگر گشته است
چگونه پهنه خاک
که ذره ذره آب و هوا و خورشیدش
چو قطره قطره خون در وجود من جاری است
چنین به دیده من ناشناس می آید ؟
میان این همه مردم میان این همه چشم
رها به غربت مطلق
رها به حیرت محض
یکی به قصه خود آشنا نمی بینم
کسی نگاهم را
چون پیشتر نمی خواند
کسی زبانم را
چون پیشتر نمی داند
ز یکدیگر همه بیگانه وار می گذریم
به یکدیگر همه بیگانه وار می نگریم
همه زمانه دگر گشته است
من آنچه از دیوار
به یاد می آرم
صف صفای صنوبرهاست
بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است
شکفته در نفس تازه سپیده دمان
درست گویی جانی به صد هزار دهان
نگاه در نگه آفتاب می خندد
نه برج آهن و سیمان
نه اوج آجر و سنگ
که راه بر گذر آفتاب می بندد
من آنچه از لبخند
به خاطرم مانده است
شکوه کوکبه دوستی است بر رخ دوست
صلای عشق دو جان است و اهتزاز دو روح
نه خون گرفته شیاری ز سیلی شمشیر
نه جای بوسه تیر
من آنچه از آتش
به خاطرم باقی است
فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشید و گونه ساقی است
سرود حافظ و جوش درون مولانا ست
خروش فردوسی است
نه انفجار فجیعی که شعله سیال
به لحظه ای بدن صد هزار انسان را
بدل کند به زغال
همه زمانه دگر گشته است
نه آفتاب حقیقت
نه پرتو ایمان
فروغ راستی از خاک رخت بربسته است
و آدمی افسوس
به جای آنکه دلی را ز خاک بردارد
به قتل ماه کمر بسته است
نه غار کهف
نه خواب قرون
چه افتاده ست ؟
یکی به پرسش بی پاسخم جواب دهد
یکی پیام مرا
ازین قلمرو ظلمت به آفتاب دهد
که در زمین که اسیر سیاهکاریهاست
و قلب ها دگر از آشتی گریزان است
هنوز رهگذری خسته را تواند دید
که با هزار امید
چراغ در کف
در جستجوی انسان است

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – ستاره سحر

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : یکشنبه 1 فوریه 2015

سحر که نسترن سرخ باغ همسایه
فرستد از لب ایوان به آفتاب درود
و ابشار غزل های شاد گنجشکان
ز اوج سبز درختان به کوچه میریزد
و خانه از نفس گرم یاس لبریز است
من از سرودن یک شعر تازه می آیم
که ذره ذره وجودم در آن ترانه تلخ
به های های غریبانه اشک ریخته اند
کنار نسترن سرخ باغ همسایه
من از ستاره شفاف صبح می پرسم
تو شعر میدانی
ستاره جای جواب
به بی تفاوتی آفتاب می نگرد
تو هیچ می بینی
دوباره می پرسم
ستاره اما از دشت بی کرانه صبح
به من چو گمشده ای در سراب می نگرد
نگاه کن
مرا مصاحب گنجشک های شاد مبین
مرا معاشر گلبرگهای یاس مدان
که من تمامی شب
در آن کرانه دور
میان جنگل آتش
میان چشمه خون
به زیر بال هیولای مرگ زیسته ام
و تا سپیده صبح
به سرنوشت سیاه بشر گریسته ام
تو هیچ می گریی ؟
باز از ستاره می پرسم
ستاره اما با دیدگان اشک آلود
به پرسشی که ندارد جواب مینگرد
بگو
صدای من به کسی می رسد در آن سوی شب
بگو که نبض کسی می زند در آن بالا
ستاره می لرزد
بگو
مگر تو بگویی
در این رواق ملال
کسی چون من به نماز شکایت استاده است
ستاره می سوزد
ستاره می میرد
و من تکیده و غمگین به راه می افتم
و آفتاب همان گونه سرکش و مغرور
به انهدام جهان خراب می نگرد

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – لحاف کهنه

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : یکشنبه 1 فوریه 2015

لحاف کهنه زال فلک شکافته شد
و پنبه کوچه و بازار شهر را پر کرد
و دشت اکنون سرد و غریب و خاموش است
آهای
لحاف پاره خود رابه بام ما متکان
که گرچه پنبه ما را همیشه آفت خورد
و دشت سوخته از پنبه سپیده تهی ست
جهان به کام حریفان پنبه در گوش است

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – درس کودکانه

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : یکشنبه 1 فوریه 2015

تنها درخت کوچه ما در میان شهر
تیری است بی چراغ
اهل محله مردم زحمتکش صبور
از صبح تا غروب
در انتظار معجزه ای شاید
در کار برق و آب
امضای این و آن را طومار می کنند
شب ها میان ظلمت مطلق سکوت محض
بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح
هموار میکنند
گفتم سرود صبح ؟
آری به روی شاخه آن تیر بی چراغ
زاغان رهگذر
صبح ملول گمشده در گرد و خاک را
اقرار میکنند
بابک میان یک وجب از خاک باغچه
بذری فشانده است
وزحوض نیمه آب
تا کشتزار خویش
نهری کشانده است
وقتی که کام حوض
چون کام مردمان محل خشک می شود
او زیر آفتاب
گلبرگهای مزرعه سبز خویش را
با قطره های گرم عرق آب می دهد
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
طومار تازه ای را همسایه عزیز
با خواهش و تمنا با عجز و التماس
از خانه ای به خانه دیگر
سوقات میبرد
این طفل هشت ساله ولیکن
کارش خلاف اهل محله است
در آفتاب ظهر که من می رسم ز راه
با آستین بر زده در پای کشتزار
بر گونه قطره های عرق شهد خوشگوار
از بیخ و بن کشیده علف های هرزه را
فریاد می زند
بابا بیا بیا
گل کرده لوبیا
لبخند کودکانه او درس میدهد
کاین خاک خارپرور باران ندیده را
با آستین بر زده آباد میکنند
از ریشه می زنند علف های هرزه را
آنگاه
با قطره های گرم عرق باغهای سبز
بنیاد میکنند

خوب۰بد۰