دانلود جدیدترین آهنگ های ایرانی

» شعر های غم انگیزدانلود موزیک » صفحه 7

کانال تلگرام ما ما را از طریق کانال دنبال کنید.
ای نام تو بهترین سر آغاز
شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳
دانلود آهنگ علی یاسینی به نام دیوار
پخش آنلاین علی یاسینی - دیوار بازدید : 2,357 views مشاهده
00:00
00:00
پخش آنلاین موزیک

اشعار فریدون مشیری – دست مرا بگیر

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : شنبه 7 فوریه 2015

دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت
خون از رخم بشوی که تیر از پرم گذشت
سر بر کشیدم از دل این دود ، شعله وار
تا این شب از برابر چشم ترم گذشت
شوق رهایی ام درِ زندانِ غم شکست
بوی خوش سپیده دم از سنگرم گذشت
با همرهان بگوی : (( سراغ وطن گرفت
هر جا که ذره ذره خاکسترم گذشت ))
خورشید ها شکفت ز هر قطره خون من
هر جا که پاره های دل پرپرم گذشت
در پرده های دیده ی من باغ گل دمید
نام وطن چو بر ورق دفترم گذشت

خوب۲بد۰

با چشم و دلی ، ز مهر سرشار
پرسید
چگونه می‌سرایی ؟
در چنبر عالم زمینی
یک‌باره چه می‌شوی هوایی ؟
ناگاه ز کدام زخمه ، گردد
چنگ دلت از نوا ، نوایی ؟
جانت ز کدام جلوه یابد
این نقش و نگار کبریایی ؟
گر نیست لطیفه بهشتی
ور نیست ودیعه خدایی
با پردگیانِ عالم شعر
دیدار چگونه می‌نمایی ؟
پیغام چگونه می‌فرستی
الهام چگونه می‌ربایی ؟
گفتم که
– ندانم و ، ندانم
این نیز ، که من که‌ام ؟ کجایی ؟
وین کیست درون من ، که نالد
من نایم اگر ، کجاست نایی ؟
فریاد مرا چگونه ریزد
در قالب تنگ شش هجایی
تا در نگری جدایم از خویش
جان رقص‌ کنان از این جدایی
سیمرغ خیال می‌کشد بال
مجذوب حلاوت رهایی
پوینده ، تمام هستی من
هر ذره ، به سوی روشنایی
هر صبح ، رهاتر از پرستو
این پیک دیار آشنایی
در دشت فلک به دانه‌چینی
در جوی سحر ، به سینه‌سایی
از کلبه تنگ بینوایان
تا قصر بلند پادشایی
بر بام ستاره‌ها برآیم
هر شام بدین شکسته‌پایی
تا … بشکفد این جوانه شعر
چون تاج سپیده‌ دم ، طلایی
با این همه ، در دل تو ای دوست
تا نیست امید رهگشایی
ماییم و نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – معنای زنده بودن

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : شنبه 7 فوریه 2015

معنای زنده بودن من، با تو بودن است.
نزدیک، دور
سیر، گرسنه
رها، اسیر
دلتنگ، شاد
آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد!
مفهوم مرگ من
در راه سرفرازی تو، در کنار تو
مفهوم زندگی‌ است.
معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن.

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – آی آدمها

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

موج، می آمد، چون كوه و به ساحل می خورد !
از دل تیره امواج بلند آوا،
كه غریقی را در خویش فرو می برد،
و غریوش را با مشت فرو می كشت،
نعره ای خسته و خونین ، بشریت را،
به كمك می طلبید :
– « آی آدمها …
آی آدمها … »
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم !
به خیالی كه قضا،
به گمانی كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاری بكند !
« دستی از غیب برون آید و كاری بكند »
هیچ یك حتی از جای نجنبیدیم !
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم،
تا از آن مهلكه – شاید – برهانیمش،
به كناری برسانیمش ! ..
موج، می آمد، چون كوه و به ساحل می ریخت .
با غریوی،
كه به خاموشی می پیوست .
با غریقی كه در آن ورطه، به كف ها، به هوا
چنگ می زد، می آویخت …
ما نمی دانستیم
این كه در چنبر گرداب، گرفتار شده است ،
این نگونبخت كه اینگونه نگونسار شده است ،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این مائیم !
ما،
همان جمع پراكنده،
همان تنها،
آن تنها هائیم !
همه خاموش نشستیم و تماشا كردیم .
آن صدا، اما خاموش نشد .
– « … آی آدم ها … »
« آی آدم ها … »
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است !
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد،
خاطری آشفته ست،
دیده ای گریان است،
هر كجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنین انداز ست .
آه، اگر با دل وجان، گوش كنیم،
آه اگر وسوسه نان را، یك لحظه فراموش كنیم،
« آی آدم ها » را
در همه جا می شنویم .
در پی آن همه خون، كه بر این خاك چكید،
ننگ مان باد این جان !
شرم مان باد این نان !
ما نشستیم و تماشا كردیم !
در شب تار جهان
در گذركاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی !
در دل این همه آشوب و پریشانی
این از پای فرو می افتد،
این كه بردار نگونسار شده ست،
این كه با مرگ درافتاده است،
این هزاران وهزاران كه فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه !
آن انسان،
این مائیم .
ما،
همان جمع پراكنده، همان تنها،
آن تنها هائیم !
اینهمه موج بلا در همه جا می بینیم،
« آی آدم ها » را می شنویم،
نیك می دانیم،
دستی از غیب نخواهد آمد
هیچ یك حتی یكبار نمی گوئیم
با ستمكاری نادانی، اینگونه مدارا نكنیم
آستین ها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش
مهربانی را،
دانائی را،
بر بلندای جهان،
بنشانیمش … !
– « آی آدم ها … !
موج می آید … »

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – هزار اسب سپید

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

به سنگ ساحل مغرب شكست زورق مهر
پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند
هزار نيزه زرين به قلب آب شكست
فضاي دريا يكسره به خون و شعله نشست
به ماهيان خبر غرق آفتاب رسيد
نفس زنان به تماشای حال او رفتند
ز ره درآمد باد
به هم بر آمد موج،
درون دريا آشفت ناگهان، گفتی
هزاران اسب سپيد از هزار سوی افق،
رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
نه تخته پاره زرين، كه جان شيرين بود؛
در آن هياهوی هول آفرين رها بر آب !
هزار روح پريشان به هر تلاطم موج،
بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !
لهيب سرخ به جنگل گرفت و جاری شد.
نواگران چمن از نوا فرو ماندند.
شب آفرينان بر شهر سايه افكندند.
سحر پرستان، فرياد در گلو، رفتند !

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – موج ز خود رفته رفت

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

موج ز خود رفته رفت ساحل افتاده ماند .
اين، تن فرسوده را،پاي به دامن كشيد؛
و آن سر آسوده را،سوي افق ها كشاند.
ساحل تنها، به درد در پي او ناله كرد:
موج سبكبال من،بي خبر از حال من،
پاي تو در بند نيست.بر سر دوشت، چو من،
كوه دماوند نيست.
هستم اگر می روم خوشتر ازين پند نيست
بسته به زنجير را ليك خوش آيند نيست
ناله خاموش او، در دلم آتش فكند
رفتن؟ ماندن؟ كدام؟ ای دل انديشمند؟
گفت:«به پايان راه، هر دو به هم مي رسند»
عمر گذر كرده را غرق تماشا شدم:
سينه كشان همچو موج، راهي دريا شدم
هستم اگر ميروم، گفتم و رفتم چو باد
تن، همه شوق و اميد، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشيب، رفتم و باز آمدم،
زآن همه رفتن چه سود؟ خشت به دريا زدم!
شوق در آمد ز پای، پای درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پيچ درنگ؛
اكنون، ديگر، دريغ، تن به قضا داده است!
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – مهر می ورزم

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است ،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران ،
خيال انگيز !
ما ، به قدر جام چشمان خود ،
از افسون اين خمخانه
سرمستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم ،
پس هستيم !

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – دام

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

خورشيد ، در آفاق مغرب بود و ، جنگل را ،
– تا دور دست كوه – در درياي آتش شعله ور مي كرد .
اينجا و آنجا ، مرغكي تنها ،
رها در باد .
بر آب هاي نيلي دريا گذر مي كرد !
دريا ، گرسنه ، تشنه ، اما سر به سر آرام
در انتظار طعمه اي ، گسترده پنهان دام
خود با هزاران چشم بر ساحل نظر مي كرد !
در لحظه خاموشي خورشيد
دامش بر اندامي فرو پيچيد !
پا در كمند مرگ
گاهي سر از غرقاب بر مي‌كرد
با ناله هايي ، – در شكنج هول و وحشت گم –
شايد خدا را ، يا « سبكباران ساحل » را خبر مي كرد .
شب مي رسيد از راه
– غمگين ، بي ستاره ، بي صفا ، بي ماه ! –
مي ديد دريا را كه آوازي نشاط انگيز مي خواند !
صيدي به دام افكنده !
خوش مي رقصد و گيسو مي افشاند !
تا با كدامين خون تازه ، تشنگي را نيز بنشاند !
در پهنه ساحل
چشمي بر امواج پريشان دوخته ،
– لبريز از خونابه غم – كام دريا را
با قطره هاي بي امان اشك ، تر مي‌كرد !
جاني ز حيرت سوخته ، شب را و شب هاي پياپي را
سحر مي كرد … !
آه ، اي فرو افتاده در دام تباني هاي پنهاني !
اي مانده در ژرفاي اين درياي طوفان زاي ظلماني !
اي از نفس افتاده – چون من –
در تلاطم هاي شب هاي پريشاني !
اي كاش ، در يك تن ، ازين بس ناخلف فرزند ،
فرياد خاموشت اثر مي كرد !

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – سلام

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما !
هميشه روشن، هميشه پويا، هميشه مادر، هميشه زيبا !
سلام مادر، كه مي تراود، نسيم هستي، زتار و پودت .
هميشه بخشش، هميشه جوشش، هميشه والا، هميشه دريا !
سلام دريا، سلام مادر، چه مي سرائي؟ چه مي نوازي ؟
بلور شعرت، هميشه تابان، زبان سازت، هميشه شيوا .
چه تازه داري؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته !
كه از سرودم رميده شادي، كه در گلويم شكسته آوا !
چه پرسي ازمن: – « چرا خموشي؟ هجوم غم را نمي خروشي !
جدار شب را نمي خراشي، چرا بدي را شدي پذيرا ؟ »
– شكسته بازو گسسته نيرو، جدار شب را چگونه ريزم ؟
سپاه غم را چگونه رانم، به پاي بسته، به دست تنها ؟
خروش گفتي ؟ چه چاره سازد، صداي يك تن، درين بيابان ؟
خراش گفتي ؟ كه ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟
بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته !
درين سياهي، از آن افق ها، شبي زند سر، سپيده آيا ؟

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – امیر کبیر

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

رميده از عطش سرخ آفتاب كوير
غريب و خسته رسيدم به قتلگاه امير
زمان، هنوز همان شرمسار بهت زده
زمين ، هنوز همين جان سخت لال شده
جهان هنوز همان دست بسته ي تقدير
هنوز ، نفرين مي بارد از در و ديوار
هنوز ، نفرت از پادشاه بد كردار
هنوز وحشت از جانيان آدمخوار
هنوز لعنت بر بانيان آن تزوير
هنوز دست صنوبر به استغاثه بلند
هنوز بيد پريشيده سر فكنده به زير
هنوز همهمه ي سروها كه : « اي جلاد
مزن ! مكش ! چه كني ؟ هاي ؟ !
اي پليد شرير !
چگونه تيغ زني بر برهنه در حمام ؟
چگونه تير گشايي به شير در زنجير ! ؟
هنوز ، آب به سرخي زند كه در رگ جوي
هنوز
هنوز
هنوز
به قطره قطره ي گلگونه ، رنگ مي گيرد
از آنچه گرم چكيد از رگ امير كبير
نه خون ، كه عشق به آزادگي ، شرف ، انسان
نه خون ، كه داروي غم هاي مردم ايران
نه خون ، كه جوهر سيال دانش و تدبير
هنوز زاري آب ،
هنوز ناله ي باد ،
هنوز گوش كر آسمان ، فسونگر پير
هنوز منتظرانيم تا زگرمابه
برون خرامي * ، اي آفتاب عالم گير
نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد ست
تو را زكنگره ي عرش مي زنند صفير
به اسب و پيل چه نازي كه رخ به خون شستند ،
در اين سراچه ي ماتم پياده شاه ، وزير !
چون او دوباره بيايد كسي ؟
-محال …محال…
هزار سال بماني اگر ،
چه دير
چه دير

خوب۰بد۰