اشعار فریدون مشیری – دست مرا بگیر
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت
خون از رخم بشوی که تیر از پرم گذشت
سر بر کشیدم از دل این دود ، شعله وار
تا این شب از برابر چشم ترم گذشت
شوق رهایی ام درِ زندانِ غم شکست
بوی خوش سپیده دم از سنگرم گذشت
با همرهان بگوی : (( سراغ وطن گرفت
هر جا که ذره ذره خاکسترم گذشت ))
خورشید ها شکفت ز هر قطره خون من
هر جا که پاره های دل پرپرم گذشت
در پرده های دیده ی من باغ گل دمید
نام وطن چو بر ورق دفترم گذشت