دانلود جدیدترین آهنگ های ایرانی

» شعر های غم انگیزدانلود موزیک » صفحه 13

کانال تلگرام ما ما را از طریق کانال دنبال کنید.
ای نام تو بهترین سر آغاز
شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳
دانلود آهنگ علی یاسینی به نام دیوار
پخش آنلاین علی یاسینی - دیوار بازدید : 2,357 views مشاهده
00:00
00:00
پخش آنلاین موزیک

اشعار فریدون مشیری – وداع

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

با شما ای ستارگان سحر
با شما اشک های دختر ماه
که بسی گفته ام برای شما
سخن عشق با زبان نگاه
با تو ای ماه شمع محفل عشق
ای گواه دل شکسته من
که تو شب ها در اسمان بودی
شاهد رنج جان خسته من
با شما ای شکوفه های بهار
ای گرانمایه کودکان خدا
که فراموش کرده ام غم خویش
هر زمان بوده ام کنار شما
با تو ای مرغ حق که شب بودیم
هر دو در کار خویش مستغرق
من همه سر بر استانه عشق
تو همه ناله در نیایش حق
با تو ای صبح دلفریب بهار
دلربا چون تبسم گل من
که تو هر صبح می شدی مبهوت
ز ان همه محنت و تحمل من
با تو ای بلبل ای رفیق شفیق
شهره چون من به عشق و شیدایی
که من و تو دو همزبان بودیم
مونس رنجهای تنهایی
با تو پروانه ای که در ره وصل
شعله شمع از تو پر می سوخت
اتش عشق من نمیدیدی
که مرا پا تا به سر می سوخت
با تو ای ارزوی خاک شده
ای ز کف رفته چون جوانی من
که جمال تو روح می بخشید
در جوانی به زندگانی من
با تو ای دل که از دریچه چشم
روی او را نگاه می کردی
می نشستی و اه میکردی
روز مرا سیاه میکردی
با تو ای رنج ای که در همه حال
همه جا در کنار من بودی
با تو ای غم که روز و شب همه جا
در همه حال یار من بودی
با تو ای عشق ای که می لرزد
دلم از نام اسمانی تو
می درخشد در اسمان حیات
پرتوی ذات جاودانی تو
با تو ای کوه با تو ای جنگل
با تو ای دشت با تو ای دریا
با تو ای چشمه با تو ای مهتاب
با تو ای بید با تو ای صحرا
با شما ای بنفشه های قشنگ
با شما ای کبوتران سپید
با تو ای اسمان پهناور
با تو ای ابر با تو ای خورشید
با شما میکنم وداع وداع
می گریزم به خلوت ابدی
از کسی در جهان ندیده وفا
به کسی در جهان نکرده بدی
زندگی هر چه سخت و تلخ بود
گر محبت کنیم شیرین است
تا به جز دشمنی نمی بینیم
به خدا مرگ بهتر از این است
می دهد ذره ای محبت و مهر
لطف و رونق به عمر فانی ما
تا از این ذره میکنیم دریغ
وای بر ما و زندگانی ما

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – لحظه ای چند با تو خواهم بود

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

گفته بودی که پای بید کهن
سایه انداز چشمه سار کبود
در گذرگاه اولین دیدار
“لحظه ای چند با تو خواهم بود!”
ای غزال رمیده رام شدی
تازه خورشید کرده بود غروب
چه غروبی عبوس و حزن انگیز
چو رخ مادری بلادیده
که شود مات در عزای عزیز
یا دل شاعری به ظلمت غم
بید مجنون نشسته در دل کوه
همچو مجنون گرفته سیما بود
چشمه چون اشک غم به دامن او
ناله ی جوی نام لیلا بود
من نشستم به پای بید کهن
به دل خسته مژده میدادم
مژده ای جانفزا که یار آید
آن پری روی ماه پیکر من
بعد یک عمر انتظار آید
آه عمرم در انتظار گذشت؟
ماه مانند زرورقی سیمین
از کنار افق به اب افتاد
اسمان دلربا چو دریا شد
تا در اغوش ماهتاب افتاد
لاله با ساز باد می رقصید
دلم از شوق می تپید و نبود
در جهان جز توام تمنایی
نغمه ی گرم و پرمحبت تو
در دلم کرده بود غوغایی:
لحظه ای چند باتو خواهم بود
چشمه سار کبود مینالید
سوز دل داده سر به سینه ی کوه
گوئیا شرح حال من میگفت
همه از اشک و ماتم و اندوه
داستانهای عشق و ناکامی
لحظه ها میگذشت و بیم و امید
بود با درد انتظار قرین
می شکست از میان جنگلها
ناله ی مرغ حق سکوت حزین
ناله ای جانگدازو طاقت سوز
بی تو با ماه و کوه و جنگل و رود
از غم عشق رازها گفتم
در دل آن سکوت رویاخیز
گریه کردم خداخدا گفتم
سر نهادم به دامن مهتاب
دل مشتاق و آرزومندم
به هوای تو بال و پر میزد
مرغ وحشی دمی قرار نداشت
پنجه ی یاس بر جگر میزد
گفتم این وعده هم وفا نکند
بی تو نامهربان تماشا داشت
در غم انتظار سوختنم
با دل بیقرارو مضطربی
چشم بر گرد راه دوختنم
وه چه گویم که انتظار چه کرد؟
من در امواج اضطراب و خیال
نگران .. بیقرار .. چشم به راه
گاهی از دیده میفشاندم اشک
گاهی از سینه میکشیدم آه
گر نیاید کجا روم؟ چه کنم؟
جوی تا دید آه وزاری من
شرمگین شد ز آه و زاری خویش
تا بدان پایه بیقرارم دید
برد از یاد بیقراری خویش
گشت سرگرم غمگساری من
در گذرگاه اولین دیدار
انتظار تو داشت چشم تری
ساعتی چند میگذشت و نبود
از تو ای یار بی وفا اثری
بینوا دل چه زودباور بود
حسرت و انتظار میکردند
خرمن صبر عاشقی تاراج
آرزوهای خویش می دیدم
در دل آب همره امواج
رهسپارند سوی ناکامی
لاله و بید و یاسمن خفتند
چشمه نالید و گفت نیمه شب است
بر لب چشمه عاشقی بیدار
از تب انتظار جان به لب است
کرده خو با سکوت و تنهایی
چشمه سار کبود مینالد
مرغ حق دم فرو نبسته هنوز
نگران .. بی قرار .. چشم به راه
عاشق بینوا نشسته هنوز
می رود پا به پای مرغ خیال
ساعتی بعد زیر پرتو ماه
شاعری خسته راه می پیمود
میشنید این غریو از در و بام
“لحظه ای چند با تو خواهم بود
آن غزال رمیده رام نشد

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – خزان بهشت

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

بهار باغ خزان ديده را دوباره جوان كرد
چه ميكند گل عشق خزان رسيده ما را
بنفشه سرز گريبان برون كشيد و دل من
هنوز سر به گريبان ماتم است خدا را
درين بهار نگريم چو ابر بهاران
كه از بهار جواني گلي به كام نچيدم
دل تو بحر صفا بود و جلوگاه محبت
جفاي اهل صفا را نديده بودمو ديدم
بلاي عشق به اميد وصل راحت دل بود
اميدها همه بر باد رفت و آفت جان شد
مگو خزان به ديار بهشت راه ندارد
بهشت عشق مرا بين كه پايمان خزان شد
درين بهار نه تنها شكسته اي دل مارا
چه خارها كه به چشمي اميدوار شكستي
بهار موسم عشق است و عهد بستن ياران
تو خود چه سنگدلي عهد در بهار شكستي

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – بیا ای نازنین

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

بیا ای نازنین تا شاد باشیم
بیا از بند غم آزاد باشیم
بیا تا مانده شوری از جوانی
نکو دانیم قدر زندگانی
بیا تا آگه از باد خزانیم
دمی قدر گلستان را بدانیم
بیا تا هست دمسازی به از غم
نشاید گشت با غم یار وهمدم
بیا جانا /جهان بی اعتبار است
بیا کاین عمرها ناپایدار است
بیا از آب بشنو اندرین دشت
که گوید عمر چو بگذشت بگذشت.
بیا امشب که مهتاب است گلشن
جهان از نور مهتاب است روشن
بیا در این صفای نوبهاران
دمی بامن کنار جویباران
بیا می در کف ساقی ست اینجا
بیا تا یک نفس باقی ست اینجا
بیا ای گل خزان باغ فانی ست
خزان ما خزان جاودانیست
بیا مهتاب شب کرده غوغا
بیا حظ کن تماشا کن تماشا
بیا کاین ماه روزی خاک ما را
ببیند در میان خار و خارا
بیا بشنو نواهای شباهنگ
که اتش میزند بر سینه سنگ
بیا بشنو که میگوید به فریاد
بسی نوشیروان ها رفته از یاد
بیا بر روان ها اتش افکن
که اتش ها زدی بر سینه من
بیا بشنو ز سوز سینه نی
کی نی ها رسته از خاک جم وکی
بیا بشنو از این نای غم انگیز
که دارد ماتم بهرام و پرویز
بیا بشنو که می نالد به زاری
دریغ از این همه امیدواری
بیا بشنو که میگویند به صد اه
رود عمر از کف و کس نیس اگاه
بیا چون من بنه لب بر لب جام
که دنیا هست گورستان ایام
بیا تا می پرستی پیشه سازیم
بیا تا جان بر این اندیشه بازیم
بیا ای رشک گل های بهاری
بیا گل میکند شب زنده داری
بیا کاین لاله تا روز دگر نیست
که عمر گل دو روزی بیشتر نیست
بیا ما نیز همچو لاله پرپر
شویم از گردش این ماه و اختر
بیا چون جان بیا چون جان در اغوش
غم دنیای دون را کن فراموش
بیا گل با زبان بی زبانی
به ما گوید : جوانی هست فانی
بیا بشنو از این زیرو بم چنگ
که گوید شیشه خواهد خورد بر سنگ
بیا یک دم رمان با ما به جنگ است
سخن بسیار باقی وقت تنگ است
بیا ما بلبل باغ جنانیم
اگر چندیس دور از اشیانیم
چه حاصل تنگ نای این قفس را
بیا دریاب دست همنفس را

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – کاروان

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده میزد به درد و رنجم , اشک
شعله میزد به تار و پودم , آه
رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانی من .
رفته بودی و مانده بود به جا ,
شمع افسرده جوانی من !
شعله ی سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود !
چه وداعی , چه درد جانکاهی !
چه سفر کردن غم انگیزی .
نه نگاهی چنان که دل می خواست
نه کلام محبت آمیزی !
گر در آنجا نمیشدم مدهوش
دامنت را رها نمیکردم .
وه چه خوش بود , کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمیکردم .
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من , نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت
چه بگویم , فشار غم نگذاشت
که بگویم : (( خدا نگهدارت ! ))
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه میلرزید
روح من تازیانه ها میخورد
به گناهی که : عشق می ورزید .
او سفر کرد و کس نمیداند
من درین خاکدان چرا ماندم .
آتشی بعد کاروان ماند .
من همان آتشم که جا ماندم .

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – چه پاییزیست

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : چهارشنبه 28 ژانویه 2015

نشسته رنگ جدایی به صفحه دل من
شکسته شاخه امید و خانه خاموش است
تنیده تار سیه عنکبوت نومیدی
فشرده پنجه و با روح من هم آغوش است
میان خانه ویرانه جوانی من
به هر طرف نگرم جای پای حرمان است
زبان گشوده شکاف شکنجه های فراق
در آرزوی کسی سوختن، نه آسان است!
به عشق روی تو دامن کشیدم از همه خلق
دریغ و درد که دامن کشان گذر کردی!
به اشک و آه دلی ناتوان نبخشودی
مرا به دام غم افکندی و سفر کردی!
شرار عشق تو ام آنچنان گرفت به جان
که نیمه راه بیابان شوق واماندم
کشید سیل حوادث به کام خویش مرا
تو بی خبر که من از کاروان جدا ماندم
جهان به چشم من از عشق تو همیشه بهار
به باغ خاطر شادم خزان نمی امد
نگاه گرم و نواز شکر تو چون امروز
چنین به جانب من سر گران نمی امد
کنار چشمه نوش تو تشنه جان دادم
به جان دوست که افسانه غم انگیزیست
بهار عمر و بهار جوانی من بود
همان زمان که تو گفتی به من
چه پاییزیست
هنوز برگ تری از بهار عشق و شباب
به جای مانده که چشم و چراغ این چمن است
در این خرابه در آغوش این سکوت حزین
هنوز یاد تو سرمایه حیات من است

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – طوفان سهمناك

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : چهارشنبه 28 ژانویه 2015

طوفان سهمناك به يغما گشود دست
مي كند و مي ربود و مي افكند و مي شكست
لختي تگرگ مرگ فرو ريخت، سپس
طوفان فرو نشست
بادي چنين مهيب نزيبد بهار را
كز برگ و گل برهنه كند شاخسار را
در شعله هاي خشم بسوزاند اين چنين
گل را و خار را
اكنون جمال باغ بسي محنت آور است
غمگين تر از غروب غم انگيز آذر است
بر چشم هر چه مي نگرم در عزاي باغ
از اشك غم تر است
آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند
در موج سيل تا به گريبان نشسته ان
لب هاي باز كرده به لبخند شوق را
در خاك بسته اند
آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن
لادن شكسته، ياس به گل خفته در چمن
گل ها، شكوفه ها بر خاك ريخته
چون آرزوي من
مادر كه مرد سوخت بهار جوانيم
خنديد برق رنج به بي آشيانيم
هر جا گلي به خاك فتد ياد مي كنم
از زندگانيم

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – اژدهای زمان

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : چهارشنبه 28 ژانویه 2015

اژدهای زمان تشنه کام است
می خورد هر نفس خون ما را
ای خدا یک نفس یاریم کن
تا خورم خون این اژدها را
چشم بر زندگی وا نکرده
می کند مرگ زورآزمایی
رنگ صبح جوانی ندیده
شام پیری کند خود نمایی
سینه ها مدفن آرزوها
رنج و ناکامی از حد فزون شد
ای بسا گل که نشکفته پژمرد
وی بسا می که ناخورده خون شد
اژدهای زمان تشنه کام است
تشنه کامی که سیری ندارد
کام این اژدها تر نگردد
گر فلک تا ابد خون ببارد
تا که آیندگان را چه بخشد
مانده رفتگان را به ما داد
تازه ها را پیاپی کهن کرد
کهنه ها را به باد فنا داد
روزی آید که در پهنه دهر
ذی حیاتی به غیر از خدا نیست
اژدها همچنان تشنه کام است
زانکه او تشنه جاودانی است

خوب۰بد۰

بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست
گواه ما پر خونین و دیده تر ماست
دلی که رام محبت نمیشود دل توست
سری که در ره مهر و وفا رود سر ماست
به پادشاهی عالم نظر نیندازیم
گدای درگه عشقیم و عشق افسر ماست
میانه سینه ما اتشی به نام دل است
که یادگار گرانمایه ای ز دلبر ماست
ز خاک پای تو شرمنده ام چه چاره کنم
بیا ببین که همین نیمه جان مسیر ماست
تو شمع بزم رقیبانی و نمیدانی
که در فراق رخت خون دل به ساغر ماست
فراق دوست کشیدیم و زنده ایم هنوز
خدای را مگر از سنگ خاره پیکر ماست
رسیده جان به لب ز درد فراق
به کس چه جای شکایت که این مقدر ماست

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – آرام دل و دیده ی ما

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : چهارشنبه 28 ژانویه 2015

آرام دل و دیده ی ما از سفر آید
تا بی خبرم شاد کند بی خبر آید
اندر پی این شام سیه چون سحر آید
خورشید بر آید
تا رنگ فراق از دل تنگم بزداید
اول به سراغ من افسرده دل آید
در ظلمت این کلبه چو مه رخ بنماید
آغوش گشاید
من از دل پر درد یکی ناله بر آرم
چون جان به برش گیرم و بر سینه فشارم
بر دامن او سر نهم و اشک ببارم
تا جان بسپارم
ای وای که این صحنه همه خواب وخیال است
او را چه غم امروز که عاشق به چه حال است
آن آرزوی خام که در حکم محال است
امید وصال است
باز آی که دیگر دل من تاب ندارد
وین گلشن جان یک گل شاداب ندارد
زندانی زندان تو مهتاب ندارد
شب ، خواب ندارد
خواندم همه شب با غم و اندوه خدا را
کز من بستان این تن از روح جدا را
یا باز رسان یار سفر کرده ی ما را
دریای صفا را
هر چند خزان است و نشاطی به چمن نیست
هر چند دراین دشت به جز زاغ و زغن نیست
هر چند دراین باغ ، گل وسرو وسمن نیست
کس شاد چو من نیست
امروزمرا با گل وگلزارچه کار است ؟
من خود همه گل بینم اگر خود همه خار است
در چشم من امروز که بر مقدم یار است
پاییز، بهار است

خوب۰بد۰