دل شکسته روزگار
دلی را که بشکنی ( فریادش ) را نمی فهمی …
ولی نفرینش به زمینت می اندازد…
فراموش نکینم که اگر دلی را بردیم …
شکستیم …
گذشتیم و رفتیم…
روزگار حافظه خوبی دارد …
هرگز فراموش نمی کند …
دلی را که بشکنی ( فریادش ) را نمی فهمی …
ولی نفرینش به زمینت می اندازد…
فراموش نکینم که اگر دلی را بردیم …
شکستیم …
گذشتیم و رفتیم…
روزگار حافظه خوبی دارد …
هرگز فراموش نمی کند …
افسوس …
افسوس ای روزگار..
افسوس میخورم که چرا …
با من من چنین کردی …
افسوس میخورم از کاری که تو با من کردی…
افسوس ای روزگار …
کاری با من کرد که دیگر به کسی ..
اطمینانی ندارم ..
افسوس …
افسوس افسانه ای ساخت برای من ..
برای کسانی که شاید افسانه ی مرا برای هم بازگو کنند
و افسوس بخورند به حال خراب من ..
افسوس و صد افسوس..
در طالعم نبود که با تو سفر کنم
رفتم که رنج های تو را مختصر کنم
این روزها سکوت من از ناتوانی است
من کیستم که از تو بخواهم حذر کنم؟
هرگز مباد این که بخواهم به جرعه ای
طعم زبان تلخ تو را بی اثر کنم
آن قدر دور می شوم از چشمه های تو
تا باغ را به دیدن تو تشنه تر کنم
آن وقت با خیال تو یک رود می شوم
تا با تو از میان درختان گذر کنم
جان در ازای بوسه ی تو…حاضرم که من
بازنده ی معامله باشم، ضرر کنم
هرگز نخواستم که به نفرین و ناله ای
از ظلم تو زمین و زمان را خبر کنم
دارم به خاطر تو از این شهر می روم
شاید که از دیدنت نتوانم حذر کنم
و درد که این بار پیش از زخم آمده بود
آنقدر در خانه ماند که خواهرم شد
با چرک پرده ها با چروک پیشانی دیوار کنار آمدیم
و تن دادیم به تیک تاک عقربه هایی
که تکه تکه مان کردند
پس زندگی همین قدر بود ؟
انگشت اشاره ای به دوردست ؟
برفی که سال ها بیاید و ننشیند ؟
و عمر که هر شب از دری مخفی می آید
با چاقویی کند
ماه شاهد این تاریکی ست
و ماه دهان زنی زیباست
که در چهارده شب
حرفش را کامل می کند
و ماهی سیاه کوچولو
که روزی از مویرگ های انگشتانم راه افتاده بود
حالا در شقیقه هایم می چرخد
در من صدای تبر می آید.
آه ، انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج
وقتی که چارفصل به دورم می رقصیدند
رفتارتان چقدر شبیهم بود
در من فریادهای درختی ست
خسته از میوه های تکراری
من ماهی خسته از آبم
تن می دهم به تو
عروس غمگین
تن می دهم به علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است.
پس روزهایمان همین قدر بود؟
و زندگی آنقدر کوچک شد
تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم افتادیم.
تابحال از مرز چشمانش فراتر رفته ای ؟
تو میدانی به جنگی نابرابر رفته ای ؟
لشکرت وقتی که از دشمن اطاعت می کنند
ناگزیر از دست احساس خودت در رفته ای ؟
بارها و بارها هی التماسش کرده ای ؟
بی سبب آیا به سنگرهای دیگر رفته ای ؟
هی فریبت داده اند اما تو باور کرده ای
اشتباه آیا مسیری را مکرر رفته ای ؟
مرگ یک فرمانده از درد اسارت بهتر است
با فشنگ آخر یک اسلحه ور رفته ای ؟
ضربه های بیشتر معمولا آدم می خورد
هر زمان از راههای مطمئن تر رفته ای !!
دوباره آمدن و مبتلا شدن سخت است
که نقشِ اول ِ این ماجرا شدن سخت است
برایِ آن که سکوتِ تو را نمی فهمد
چقدر حنجره ی بی صدا شدن سخت است
بنا نبود بمانی چرا به من گفتی
کلاغِ آخرِ این قصه ها شدن سخت است ؟!
تو رفتی از همه دنیا گذشتم اما این
گذشتن از همه چیز و رها شدن سخت است
بیا از اولِ این ماجرا خودت برگرد
که آشنائی و بعدش جدا شدن سخت است
شکسته است غرورش ، وگرنه شیطان هم
نمازِ اولِ وقتش قضا شدن سخت است
مزاح بوده انالحق کسی اگر گفته
برای شخصِ خدا هم خدا شدن سخت است !!
ای یار دور دست که دل می بری هـنوز
چون آتش نهفته به خـاکـستـری هـنـوز
هر چند خط کشیده بـر آیـیـنه ات زمـان
در چشمم از تمام خوبان، سـری هـنـوز
سـودای دلـنـشـیـن نـخـستین و آخرین!
عـمـرم گذشت و تـوام در سـری هـنـوز
ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سال ها
از هـر چـراغ تـازه، فـروزان تــری هـنــوز
بـالـیـن و بـسـتـرم، هـمـه از گل بیاکنی
شب بر حریم خوابم اگر بـگـذری هـنـوز
ای نـازنـیـن درخـت نـخـسـتین گناه من!
از مـیـوه هـای وسـوسـه بــارآوری هنوز
آن سیب های راه به پـرهـیـز بـسـتـه را
در سایه سار زلف، تو مـی پـروری هنوز
وان سـفــره شـبــانــه نـان و شـراب را
بر میزهای خواب، تو می گستری هنوز
با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم
آه ای شراب کهنه کـه در ساغری هنوز
هیچ پروازى تا به حال اینگونه دلم را آشوب نكرده بود
نام كوچك اینروزهام حسرت است…
باور نكرده بودم،
باور نمى كنم،
باور نخواهم كرد،
چقدر بنویسم
كه برگردى..؟
گریه كار كمى ست
براى توصیف رفتنت،
دارم به رفتار پرشكوهى
شبیه مرگ
فكر مى كنم…
یكبار، كوتاه دیدمش،
كاش دقیق تر دیده بودمش،
كاش عمیق تر شناخته بودمش..
با قلبى آكنده از حسرت و اندوه
پُولدار که باشی…
بَرف بَهانه ای میشَوَد بَرایِ
لِباس نُو خَریدَن،
با دوستان به اِسکی رَفتَن،
تَفریح کَردن و از زِندِگی لِذّت بُردَن…
اما خُدا نَکُنَد فَقیر باشی و بَرف ببارَد…
از بیکار شُدَنِ پِدَرِ کارِگرَت بِگیر ،
تا غَمِ پاره بُودَن کَفشهایَت،
و چِکّه کَردَنِ سَقفِ خانه اَت…
ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻳَﺪ ﭘُﻮﻝ ﺗَﻌﻴﻴﻦ ﻛُﻨَﺪ ،
بَرف ﻧِﻌﻤَﺖ ﺍَﺳﺖ ﻳﺎ ﻋَﺬﺍﺏ…!؟
عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم مــانده ..
امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!
و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!
و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست…
و غمــت سـهم ِ مــن!