عشق و آزادی
مردمان شهر برای آزادی تابوت ساختند
و برای عشق مرز ،
غافل از اینکه …
نه آزادی در تابوت جای می گیرد
و نه عشق مرز می شناسد
مردمان شهر برای آزادی تابوت ساختند
و برای عشق مرز ،
غافل از اینکه …
نه آزادی در تابوت جای می گیرد
و نه عشق مرز می شناسد
نه آن شدم که خواستی!
نه آن شدم که خواستم!
تکلیف من این وسط چیست
خدایا؟
شاید اشتباهم این بود، جای تو،
خودم را به خودم سپردم!
وای به این اعتماد به نفس…!
طناب دار جلو چشام
یه چهار پایه چوبی کهنه میرقصه زیر پاهام
رفیقام قاطی دشمنام،
نمیشه تشخیص دادشون از هم
مثل ضربه هایی که زده بودم
نا منظم و پشت سر هم
میاد جلو یه نفر با یه پارچه رو سر
یه ادم ترسو که داره فکرای زیادی توی سر
نگاهش قفل تو چشام
خالی میشه زیر پاهام
یکم سر و صدا
تـمـام
سرو مینازید و میبالید سخت :
– از من آیا هست زیباتر درخت؟
برد با من نیست آیا؟
من، پرند نوبهاری بیخزانم در بر است!
گل به او خندید و گفت :
– از تو زیباتر منم، کز رنگ و بوی
تاج نازم بر سر است.
چهرهی نرگس به خودخواهی شکفت
چشم بر یاران خام اندیش، گفت :
– دستتان خالیست در آنجا، که من
دامنم سرشار از گنج زر است!
ارغوان آتشین رخسار گفت :
– برد با همتای روی دلبرست!
لالهها مستانه رقصیدند،
یعنی:
– غافلید !
در جهانی اینچنین ناپایدار
برد با آنکس که چون ما سرخوشان
تا نفس دارد به دستش ساغر است!
پای دیواری، درون یک اجاق،
کندهای میسوخت، در آن سوی باغ
باغبان پیر را با شعلهها
رمز و رازی بود، سر جنباند و گفت :
– برد با خاکستر است!
برد با او بود یا نه
روز دیگر، بامداد
تودهی خاکستری را
هر طرف میبرد باد !
گشوده کاروان های زمرّد ،بار ، شالیزار .
پس از باران شب ، تابد زمرّد وار ، شالیزار ،
گران دشتی ،به صد منزل ، نوازش بخش چشم و دل .
سبکرو رهگذر را چشم ازو برداشتن ، مشکل.
به آغاز جهان می ماند ،
این زیبایی سرشار ، شالیزار.
افق می بود اگر دیوار
فراتر رفته بود از آن سوی دیوار ،شالیزار.
غم آگین چهره هایی ، مرد وزن ،پرورده زحمت،
ازآن دریای رحمت سر بر آورده ،
شکفته خوش تر از گلبوته ،
بر دامان آن دیبای گسترده،
پس از رنجی توان فرسا
به بوی راحت فردا،
نوایی شاد سر کرده.
نویدی از امیدی تازه ،با خود داشت ،
این شادابی بسیار ،
شالیزار
مرا برگی ازین سبزینه پربار کن ،ای آسمان ،
ای خاک !
مرادر خواب این مخمل
مرا در خرمن این گیسوان سبز پنهان کن !
مرا بر بوی این آرامش جان و روان
بسپار،
شالیزار !
از دل و ديده ، گرامی تر هم
آيا هست ؟
– دست ،
آری ، ز دل و ديده گرامی تر :
دست !
زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .
هر چه حاصل كنی از دنيا ،
دستاورد است !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمين ،
دست دارد همه را زير نگين !
سلطنت را كه شنيده ست چنين ؟!
شرف دست همين بس كه نوشتن با اوست !
خوشترين مايه دلبستگي من با اوست .
در فروبسته ترين دشواری ،
در گرانبارترين نوميدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
– هيچت ار نيست مخور خون جگر ،
دست كه هست !
بيستون را ياد آر ،
دست هايت را بسپار به كار ،
كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !
وه چه نيروی شگفت انگيزي است ،
دست هايی كه به هم پيوسته است !
به يقين ، هر كه به هر جای ، در آيد از پاي
دست هايش بسته است !
دست در دست كسی ،
يعنی : پيوند دو جان !
دست در دست كسی
يعنی : پيمان دو عشق !
دست در دست كسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها كه بيان می كند از دوست به دوست ؛
لحظه ای چند كه از دست طبيب ،
گرمی مهر به پيشانی بيمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !
چون به رقص آيی و سرمست برافشاني دست ،
پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای !
لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست !
دست ، گنجينه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،
خواه در ياري نابينايی ،
خواه در ساختن فردايی !
آنچه آتش به دلم مي زند ، اينك ، هر دم
سرنوشت بشرست ،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !
بار اين درد و دريغ است كه ما
تيرهامان به هدف نيك رسيده است ، ولی
دست هامان ، نرسيده است به هم !
چگونه پیچک غم ارغوان شادی را
به باغ خاطر ما جاودانه پژمرده است
چگونه کم کم زنگار ناامیدی ها
جلای آیینه شورو شوق رابرده است
لبان ما دیری است
به هم فشرده چو نیلوفران نشکفته است
چنان به زندگی بی نشاط خو کردیم
که نقش روشن لبخند یادمان رفته است
ببین به چهره ی این مردمان راهگذر
دل تمامیشان غنچه ی نخندیده است
هنوز خانه هایی از خانه های این سامان
شبی ز بانگ سرود وسرور همخوانان
دمی ز شادی و پاکوب دست افشانان
به خود نلرزیده است
ببین که بر سر دلهامان چه اوردیم
ببین ناخواسته با عمر خود چه ها کردیم
چرا چو ماتمیان بی خروش میمانیم؟
چرا سرود نیایش به بامداد به نور
سرود گندم باران
سرود شالیزار
سرود مادر پدر کودک
سرود وطن
سرود زندگی و عشق را نمیخوانیم؟
یکی بپرس که از زندگی چه میدانیم؟
نفس کشیدن آیا نشان زیستن است؟
خموش مردن؟
یا شور و شوق پروردن؟
چو افتاب به لحظه ها درخشیدن.
امید و شادی و شورو نشاط بخشیدن
مگر نه اینکه غمی سهمگین به دل داریم
مگر نه اینکه به رنجی گران گرفتاریم
نشاط مان راباید همیشه چون خورشید
بلند و گرم در اعماق جان نگه داریم
مده به پیچک غم اب و افتاب و نسیم
بیا دو باره به فریاد ارغوان برسیم
دست غريقی به دست توست ، كه دريا
در پي آن طعمه ، در تلاش و تكاپوست .
دست غريقی به دست توست ، كه هر موج
می زندش مشت ،
می كَندَش موي ،
می دَرَدش پوست !
هر چه توان در تو بوده ، برده به غارت ،
هر چه رمق در تو بوده ، رفته به تاراج .
می كُشدت درد ،
می كِشدت آب ،
بر سر و روی تو تازيانه امواج !
زور تو ناچيز و زور موج زياد است
راه تو بسته ست و دست و پای تو خسته ست .
دست تو از دست او جدا شدنی نيست
رشته ای از جان او به جان تو بسته ست !
طرفه نبردی است ، نابرابر ، خونبار ،
حمله موجت ميان ورطه كشانده ست .
گاه ، يقين می كنی ، كه اينك ، تا مرگ ،
فاصله ای جز يكی دو لحظه نمانده ست !
دير زمانی است ، اين غريق ، دريغا
سخت فسرده ست و دل به مرگ سپرده ست
در تو ، شگفتا ! هنوز ، در دل گرداب
ذره ای از گرمی اميد ، نمرده است !
تو را میتوان شنید در این نغمه ها هنوز
همان همزبان جان همنغمه های دیلمانان آشنا هنوز
قضا برفکند تیغ،تو افتادی از ستیغ
منو این همه دریغ،در این تنگنا هنوز
تنی مانده بر زمین،بر او دشنه های کین
دلی میتپد چنین،به عشق شما هنوز
به جامانده زان سوار،که گم شد در این غبار
سرشکی ستاره وار،به چشمان ما هنوز
نسیمی گذر نکرد،بر این لاله های زرد
جز آن تند باد سرد که بارد بلا هنوز
کجا سردهد نوا؟ همه تیر ناروا
فرو بار از هوا،بر این بینوا هنوز
نه غم می دهد امان نه می گردد اسمان
من و وای دیلمان به یاد صبا هنوز
نیامد سحرگهان به فریاد همراهان
که پیچید بر جهان شب دیر شا هنوز
شکیبی چه پروریم لهیبی بگستریم
نهیبی بر اوریم نمردیم تا هنوز
نگاه نسترن ها بود اگر بانگی در آن خاموش می پیچید
نسیم بال قوها بود اگر برگی در آن آرام می لرزید
مه آلودی به راز آمیخته دریاچه و جنگل
پرندی جاودان گسترده در باران
چمنزاران
درخت و سبزه. ابر و آسمان. پیچیده در اندوه یک پیغام
درنگی در نهاد قصه ی آغاز
بغضی در گلوی لحظه ی فرجام.
مکان راه زمان بسته
ازل را با ابد. جان ها به هم آهسته. پیوسته.
مگر همواره در پرواز. روحِ آب بود آنجا!
نمی زد نبض عالم
آه!
می گفتی خدا در خواب بود آنجا!