تو به من میخندی
تو به من میخندی
تو به من می گویی: که دلت غمگین است،
دل من غمگین نیست، فکر تو بد بین است
تو به من میخندی!
تو به من می گویی: که همین است جها ن!!
تو به من می گویی: که زمستان زیباست
تو به من می گویی: که نفس دست خــداست.
تو به من میخندی!
تو ندانی که دلم، در غمت می گرید
به تمنای وصالت ای دوست، چشم من می گرید!
تو ندانی که در این دل چه سخن ها دارم
تا به آن فکر کنم، بغض من می شکند.
تو به من میخندی!
تو به من می گویی: تو چــرا خـامـوشی!!؟
در دلم حرفی است: که چرا می خندی؟ (ادامه)
تو اگر حرف مرا، معنی حرف مرا
اندکی در دل خود می دیدی
نه به من، نه به فکرم
نه به شوقم، نه به هیچ
تو نمیخندیدی؟!
ولی افسوس که تو
که تو بی فکر و مجال
تو به من میخندی!
تو به من میخندی.
در پس فکر مریضت این است:
که من از خنده تو، که من از طعنه تو
خورده به دل می گیرم
من نه دلگیر شوم از کارت، و نه از رفتارت
بلکه این کار همه است
که به من می خندند.
نرسیدی تو به اصل سخنم
دیگران نیز نخواهند رسید
که نباید خندید.
به ضلالت،به سیاهی، به هوس
به خیانت، به دو رویی، به ریا
بلکه باید نگریست، با کمی آرامش
باکمی عقل و خرد، با کمی فکر و تأمل نگریست
که کدامین راه است
و کدامین بی راه!!!
“محمدرضا صرافي”