دانلود جدیدترین آهنگ های ایرانی

» اشعار فریدون مشیریدانلود موزیک » صفحه 4

کانال تلگرام ما ما را از طریق کانال دنبال کنید.
ای نام تو بهترین سر آغاز
شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳
دانلود آهنگ علی یاسینی به نام دیوار
پخش آنلاین علی یاسینی - دیوار بازدید : 2,357 views مشاهده
00:00
00:00
پخش آنلاین موزیک

اشعار فریدون مشیری – اندوه جاودان

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

چه می گذشت آنجا
که از طلوع سحر
به جای موج سپاس از دمیدن خورشید
به جای بانگ نیایش در آستانه صبح
غبار و دود به اوج کبود جاری بود
هوای سربی سنگین به سینه ها می ریخت
لهیب کوره آهن به شهر می پیچید
چه میگذشت آنجا
که جای نازگل و ساز و باد و رقص درخت
به جای خنده بخت
غبار مرگ بر اندام برگ می بارید
نسیم سوخته پر می گریخت می افتاد
درخت جان می داد
کبوتران گریزان در آسمان دانند
که حال ماهی در زهرناک رود چه بود
که چشم بید در آن جاری پلید چه دید
که نیکروزی از آدمی چگونه رمید
کبوتران دانند
چراغ و آینه آب جاودان خاموش
نگاه و دست درختان به استغاثه بلند
نه ماه را دگر آن چهره گشود به ناز
نه مهر را دگر آن روی روشن از لبخند
چه میگذشت آنجا ؟
چه می گذشت ؟
نگاهی ازین دریچه به شهر
به مرغ و ماهی دریا
به کوه و جنگل و دشت
تن مسیح طبیعت به چار میخ ستم
سرش به سینه اندوه جاودانی خم

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – فریاد های سوخته

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

من با کدام دل به تماشا نشسته ام
آسوده
مرگ آب و هوا و نبات را
مرگ حیات را ؟
من با کدام یارا
در این غبار سنگین
مرگ پرنده ها را
خاموش مانده ام ؟
در انهدام جنگل
در انقراض دریا
در قتل عام ماهی
من با کدام مایه صبوری
فریاد برنداشته ام
آی!….؟
پیکار خیر و شر
کز بامداد روز نخستین
آغاز گشته بود
در این شب بلند به پایان رسیده است
خیر از زمین به عالم دیگر
گریخته ست
وین خون گرم اوست که هر جا که بگذریم
بر خاک ریخته ست
در تنگنای دلهره اینک
خاموش و خشمگین به چه کاریم ؟
فریاد های سوخته مان را
در غربت کدام بیابان
از سینه های خسته برآریم ؟
ای کودک نیامده ! ای آرزوی دور
کی چهره می نمایی؟
ای نور مبهمی که نمی بینمت درست
کی پرده می گشایی ؟
امروز دست گیر که فردا
از دست رفته است
انسان خسته ای که نجاتش به دست توست

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – کسی باور نخواهد کرد

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

کسی باور نخواهد کرد
اما من به چشم خویش می بینم
که مردی پیش چشم خلق بی فریاد می میرد
نه بیمار است
نه بر دار است
نه درقلبش فرو تابیده شمشیری
نه تا پر در میان سینه اش تیری
کسی را نیست بر این مرگ بی فریاد تدبیری
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خویش می بینم
به آن تندی که آتش می دواند شعله در نیزار
به آن تلخی که می سوزد تن آیینه در زنگار
دارد از درون خویش می پوسد
بسان قلعه ای فرسوده کز طاق و رواقش خشت میبارد
فرو می ریزد از هم
در سکوت مرگ بی فریاد
چنین مرگی که دارد یاد ؟
کسی آیا نشان از آن تواند داد ؟
نمی دانم
که این پیچیده با سرسام این آوار
چه می بیند درین جانهای تنگ و تار
چه میبیند درین دلهای ناهموار
چه میبیند درین شبهای وحشت بار
نمی دانم
ببینیدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمی بیند کسی اما ملالش را
چو شمع تند سوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را
صدای خشک سر بر خاک سودن های بالش را
کسی باور نخواهد کرد

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – فریاد

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

یک سینه بود و این همه فریاد
می برد بانگ خود را تا برج آسمان
می کوفت مشت خود را بر چهره زمان
زنجیر می گسست
دیوار می شکست
انگار حق خود را می خواست
می زد به قلب توفان
می افتاد
می رفت و خشمگین تر
برمی گشت
می ماند و سهمگین تر
برمی خاست
یک سینه بود و این همه فریاد
تنها
اما شکوهمند توانا
دریا

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – حرف نگفته

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

لب دریا نسیم و آب و اهنگ
شکسته ناله های موج بر سنگ
مگر دریا دلی داند که ما را
چه توفان هاست دراین سینه تنگ
تب و تابی است در موسیقی اب
کجا پنهان شده است این روح بی تاب ؟
فرازش شوق هستی شور پرواز
فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب
سپردم سینه را بر سینه کوه
غریق بهت جنگلهای انبوه
غروب بیشه زارانم درافکند
به جنگلهای بی پایان اندوه
لب دریا گل خورشید پرپر
به هر موجی پری خونین شناور
به کام خویش پیچاندند و بردند
مرا گردابهای سرد باور
بخوان ای مرغ مست بیشه دور
که ریزد از صدایت شادی و نور
قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پرشور
لب دریا غریو موج و کولاک
فرو پیچیده شب در باد نمناک
نگاه ماه در آن ابر تاریک
نگاه ماهی افتاده بر خاک
پریشان است امشب خاطر آب
چه راهی می زند آن روح بی تاب ؟
سبکباران ساحل ها چه دانند
شب تاریک و بیم موج و گرداب
لب دریا شب از هنکامه لبریز
خروش موجها پرهیز پرهیز
در آن توفان که صد فریاد گم شد
چه برمی آید از وای شباویز
چراغی دور در ساحل شکفته
من و دریا دو هم راز نخفته
همه شب گفت دریا قصه با ماه
دریغا حرف من حرف نگفته

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – گلهای پرپر

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

شبی که پرشده بودم زغصه های غریب
به بال جان سفری تا گذشته ها کردم
چراغ دیده برافروختم به شعله اشک
دل گداخته را جام جان نما کردم
هزار پله فرا رفتم از حصار زمان
هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم
به شهر خاطره ها چون مسافران غریب
گرفتم از همه کس دامن و رها کردم
هزار آرزوی ناشکفته سوخته را
دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم
هزار یاد گریزنده در سیاهی را
دویدم از پی و افتادم و صدا کردم
هزار بار عزیزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم
چه های های غریبانه که سردادم
چه ناله ها که ز جان وجگر جدا کردم
یکی از آن همه یاران رفته بازنگشت
گره به باد زدم قصه با هوا کردم
طنین گمشده ای بود در هیاهوی باد
به دست من نرسیده آنچه دست و پا کردم
دریغ از آن همه گلهای پرپر فریاد
که گوشواره گوش کر قضا کردم
همین نصیبم ازین رهگذر که در همه حال
ترا که جان مرا سوختی دعا کردم

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – ابر و باران

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

چگونه این همه باران
چگونه این همه آب
که آسمان و زمین را به یکدیگر پیوست
به خشک سال دل و جان ما نمی نفشاند ؟
چه شد ؟ چگونه شد آخر
که دست رحمت ابر
که خار و خاک بیابان خشک را جان داد
لهیب تشنگی جاودانه ما را
به جرعه ای ننشاند
نه هیچ ازین همه خون
که تیغ کینه ز دلهای گرم ریخت به خاک
امید معجزه ای
که ارغوان شکوفان مهربانی را
به دشت خاطر غمگین ما برویاند
نه هیچ از این همه آتش
که جاودانه درین خاکدان زبانه کشید
امید آنکه تر و خشک را بسوزاند
بپرس و باز بپرس
بپرس و باز ازین قصه دراز بپرس
بپرس و باز ازین راز جانگداز بپرس
چه شد چگونه شد آخر که بذر خوبی را
نه خون نه آب نه آتش یکی به کار نخورد
بگو کزین برهوت غریب ظلمانی
چگونه باید راهی به روشنایی برد ؟
کدام باد درین دشت تخم نفرت کاشت ؟
کدام دست درین جام زهر نفرین ریخت ؟
کدام روزنه را می توان گشود و گذشت ؟
کدام پنجره را می توان شکست و گریخت ؟
بزرگوارا ابرا به هر بهانه مبار
که خشک سال دل و جان غم گرفته ما
به خشک سال دیار دگر نمی ماند
نه خون نه آب نه آتش
مگر زلال سرشک
گیاه مهری ازین سرزمین برویاند

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – زمانه ای دیگر

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

نه غار کهف
نه خواب قرون
چه میبینم ؟
به چشم هم زدنی روزگار برگشته است
به قول پیر سمرقند
همه زمانه دگر گشته است
چگونه پهنه خاک
که ذره ذره آب و هوا و خورشیدش
چو قطره قطره خون در وجود من جاری است
چنین به دیده من ناشناس می آید ؟
میان این همه مردم میان این همه چشم
رها به غربت مطلق
رها به حیرت محض
یکی به قصه خود آشنا نمی بینم
کسی نگاهم را
چون پیشتر نمی خواند
کسی زبانم را
چون پیشتر نمی داند
ز یکدیگر همه بیگانه وار می گذریم
به یکدیگر همه بیگانه وار می نگریم
همه زمانه دگر گشته است
من آنچه از دیوار
به یاد می آرم
صف صفای صنوبرهاست
بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است
شکفته در نفس تازه سپیده دمان
درست گویی جانی به صد هزار دهان
نگاه در نگه آفتاب می خندد
نه برج آهن و سیمان
نه اوج آجر و سنگ
که راه بر گذر آفتاب می بندد
من آنچه از لبخند
به خاطرم مانده است
شکوه کوکبه دوستی است بر رخ دوست
صلای عشق دو جان است و اهتزاز دو روح
نه خون گرفته شیاری ز سیلی شمشیر
نه جای بوسه تیر
من آنچه از آتش
به خاطرم باقی است
فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشید و گونه ساقی است
سرود حافظ و جوش درون مولانا ست
خروش فردوسی است
نه انفجار فجیعی که شعله سیال
به لحظه ای بدن صد هزار انسان را
بدل کند به زغال
همه زمانه دگر گشته است
نه آفتاب حقیقت
نه پرتو ایمان
فروغ راستی از خاک رخت بربسته است
و آدمی افسوس
به جای آنکه دلی را ز خاک بردارد
به قتل ماه کمر بسته است
نه غار کهف
نه خواب قرون
چه افتاده ست ؟
یکی به پرسش بی پاسخم جواب دهد
یکی پیام مرا
ازین قلمرو ظلمت به آفتاب دهد
که در زمین که اسیر سیاهکاریهاست
و قلب ها دگر از آشتی گریزان است
هنوز رهگذری خسته را تواند دید
که با هزار امید
چراغ در کف
در جستجوی انسان است

خوب۰بد۰