اشعار فریدون مشیری – در گذرگاه جهان
آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد؟
آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد؟
صد کوه اگر غم داری و یک جو اگر شادی
این را نگهدارش،
و آن را به قعر دره بسپارش.
دنیا گذرگاهی ست
آغاز و پایان، ناپایدار
راهی، نه هموار.
یک بار از آن خواهی گذشتن
آه،
یک بار…
..یک بار…
یک روز، می بینی تو را، نازک تر از گل، زاد
با خون دل، پرورد
روز دگر، پژمرد و پرپر کرد!
آنگاه
خاکت را به دست باد صحرا داد!
دنیا گذرگاهی ست.
صد سال اگر جان را بفرسایی
صد قرن اگر آن را بپیمایی
راز وجودش را ندانی چیست.
تاریک و روشن
زشت و زیبا
تلخ و شیرین
آمیزه ای از اشک و لبخند.
انسان سرگردان در او، این لحظه غمگین
آن لحظه خرسند.
هم شعر ((حافظ)) دارد و هم تیغ چنگیز.
هم کنج گردآلود من
هم قصر پرویز!
اندوه پیری دارد و شور جوانی
لطف توانایی و رنج ناتوانی
هم شهد شیرین دارد و هم زهر کاری
هم جغد دارد، هم قناری.
هم کین دشمن، هم صفای دوست در اوست
با این بپیوند
از آن بپرهیز.
شب را، همین تنها مبین تاریک و دلگیر
بنگر چه می گوید ترنم های مهتاب
با ساز ناهید.
بر سنگ یا بر پرنیان، شیرینی خواب
بوی سحر، پروانه، گل، آب
امید فردا،
روز نو
دیدار خورشید!
گر مرگ، نازیبا و تلخ است
اما به دنیا آمدن شیرین و زیباست
بالا گرفتن، برگ و بر دادن، شکفتن
هر لحظه، یک دنیا تماشاست.
غم را اگر نیکو ببینی
راز وجود شادمانی ست
گر غم نباشد، شادمانی در جهان نیست
غم، همره و همزاد با این سرنوشت است
غم خوردن بیهوده زشت است.
باری، جهان آیینه واری ست
در آن چه می خواهی ببینی؟
زیبایی و زشتی در این آیینه از ماست
تا خود کدامین را بخواهی برگزینی
در این گذرگاه
کار تو پیوستن به اردوگاه خوبی
کار تو دل بستن به زیبایی
کار تو گوهر ساختن از سنگ خاراست
کار تو لذت بردن از هر لحظه عمر
کار تو پیکار
با تیرگی هاست.
کار تو بهتر بودن از دیروز
کار تو شیرین کردن فرداست.
من دل به زیبایی، به خوبی می سپارم، دینم این است
من مهربانی را ستایش می کنم، آیینم این است
من رنج ها را با صبوری می پذیرم
من زندگی را دوست دارم
انسان و باران و چمن را می ستایم
انسان و باران و چمن را می سرایم.
در این گذرگاه
بگذار خود را گم کنم در عشق، در عشق
بگذار ازین ره بگذرم با دوست، با دوست…
ای بهترین گلهای عالم!
ای خوش ترین لبخند هستی!
ای مهر و ماه راه من در این گذرگاه!
همواره بر روی تو خواهم دوخت…
چشمان سیری ناپذیرم را،
تکرار نامت باغ گل کرده ست
صحرای خاموش ضمیرم را.
من با تماشای تو سبزم، چو جوانی
من با تو جان تازه دارم، جاودانی…
آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد؟
آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد؟