دانلود جدیدترین آهنگ های ایرانی

» اشعار فریدون مشیریدانلود موزیک » صفحه 9

کانال تلگرام ما ما را از طریق کانال دنبال کنید.
ای نام تو بهترین سر آغاز
شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳
دانلود آهنگ علی یاسینی به نام دیوار
پخش آنلاین علی یاسینی - دیوار بازدید : 2,357 views مشاهده
00:00
00:00
پخش آنلاین موزیک

اشعار فریدون مشیری – کاروان

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده میزد به درد و رنجم , اشک
شعله میزد به تار و پودم , آه
رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانی من .
رفته بودی و مانده بود به جا ,
شمع افسرده جوانی من !
شعله ی سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود !
چه وداعی , چه درد جانکاهی !
چه سفر کردن غم انگیزی .
نه نگاهی چنان که دل می خواست
نه کلام محبت آمیزی !
گر در آنجا نمیشدم مدهوش
دامنت را رها نمیکردم .
وه چه خوش بود , کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمیکردم .
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من , نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت
چه بگویم , فشار غم نگذاشت
که بگویم : (( خدا نگهدارت ! ))
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه میلرزید
روح من تازیانه ها میخورد
به گناهی که : عشق می ورزید .
او سفر کرد و کس نمیداند
من درین خاکدان چرا ماندم .
آتشی بعد کاروان ماند .
من همان آتشم که جا ماندم .

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – چه پاییزیست

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : چهارشنبه 28 ژانویه 2015

نشسته رنگ جدایی به صفحه دل من
شکسته شاخه امید و خانه خاموش است
تنیده تار سیه عنکبوت نومیدی
فشرده پنجه و با روح من هم آغوش است
میان خانه ویرانه جوانی من
به هر طرف نگرم جای پای حرمان است
زبان گشوده شکاف شکنجه های فراق
در آرزوی کسی سوختن، نه آسان است!
به عشق روی تو دامن کشیدم از همه خلق
دریغ و درد که دامن کشان گذر کردی!
به اشک و آه دلی ناتوان نبخشودی
مرا به دام غم افکندی و سفر کردی!
شرار عشق تو ام آنچنان گرفت به جان
که نیمه راه بیابان شوق واماندم
کشید سیل حوادث به کام خویش مرا
تو بی خبر که من از کاروان جدا ماندم
جهان به چشم من از عشق تو همیشه بهار
به باغ خاطر شادم خزان نمی امد
نگاه گرم و نواز شکر تو چون امروز
چنین به جانب من سر گران نمی امد
کنار چشمه نوش تو تشنه جان دادم
به جان دوست که افسانه غم انگیزیست
بهار عمر و بهار جوانی من بود
همان زمان که تو گفتی به من
چه پاییزیست
هنوز برگ تری از بهار عشق و شباب
به جای مانده که چشم و چراغ این چمن است
در این خرابه در آغوش این سکوت حزین
هنوز یاد تو سرمایه حیات من است

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – طوفان سهمناك

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : چهارشنبه 28 ژانویه 2015

طوفان سهمناك به يغما گشود دست
مي كند و مي ربود و مي افكند و مي شكست
لختي تگرگ مرگ فرو ريخت، سپس
طوفان فرو نشست
بادي چنين مهيب نزيبد بهار را
كز برگ و گل برهنه كند شاخسار را
در شعله هاي خشم بسوزاند اين چنين
گل را و خار را
اكنون جمال باغ بسي محنت آور است
غمگين تر از غروب غم انگيز آذر است
بر چشم هر چه مي نگرم در عزاي باغ
از اشك غم تر است
آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند
در موج سيل تا به گريبان نشسته ان
لب هاي باز كرده به لبخند شوق را
در خاك بسته اند
آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن
لادن شكسته، ياس به گل خفته در چمن
گل ها، شكوفه ها بر خاك ريخته
چون آرزوي من
مادر كه مرد سوخت بهار جوانيم
خنديد برق رنج به بي آشيانيم
هر جا گلي به خاك فتد ياد مي كنم
از زندگانيم

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – اژدهای زمان

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : چهارشنبه 28 ژانویه 2015

اژدهای زمان تشنه کام است
می خورد هر نفس خون ما را
ای خدا یک نفس یاریم کن
تا خورم خون این اژدها را
چشم بر زندگی وا نکرده
می کند مرگ زورآزمایی
رنگ صبح جوانی ندیده
شام پیری کند خود نمایی
سینه ها مدفن آرزوها
رنج و ناکامی از حد فزون شد
ای بسا گل که نشکفته پژمرد
وی بسا می که ناخورده خون شد
اژدهای زمان تشنه کام است
تشنه کامی که سیری ندارد
کام این اژدها تر نگردد
گر فلک تا ابد خون ببارد
تا که آیندگان را چه بخشد
مانده رفتگان را به ما داد
تازه ها را پیاپی کهن کرد
کهنه ها را به باد فنا داد
روزی آید که در پهنه دهر
ذی حیاتی به غیر از خدا نیست
اژدها همچنان تشنه کام است
زانکه او تشنه جاودانی است

خوب۰بد۰

بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست
گواه ما پر خونین و دیده تر ماست
دلی که رام محبت نمیشود دل توست
سری که در ره مهر و وفا رود سر ماست
به پادشاهی عالم نظر نیندازیم
گدای درگه عشقیم و عشق افسر ماست
میانه سینه ما اتشی به نام دل است
که یادگار گرانمایه ای ز دلبر ماست
ز خاک پای تو شرمنده ام چه چاره کنم
بیا ببین که همین نیمه جان مسیر ماست
تو شمع بزم رقیبانی و نمیدانی
که در فراق رخت خون دل به ساغر ماست
فراق دوست کشیدیم و زنده ایم هنوز
خدای را مگر از سنگ خاره پیکر ماست
رسیده جان به لب ز درد فراق
به کس چه جای شکایت که این مقدر ماست

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – تشنه طوفان

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : چهارشنبه 28 ژانویه 2015

دیگر به روزگار نمی بینم ،
آن عشق ها که تاب و توان سوزد ،
در سینه ها ز عشق نمی جوشد
آن شعله ها که خرمن جان سوزد
آن رنج ها که درد برانگیزد
وان درد ها که روح گدازد نیست
آن شوق و اضطراب که شاعر را
چنگی به تار جان بنوازد نیست
در سینه ، دل ، چو برگ خزان دیده
بی عشق مانده سر به گریبان است ،
از بوسه ی نسیم نمی لرزد
این برگ خشک تشنه ی طوفان است!
طوفان عشق نیست که دل ها را
در تنگنای سینه بلرزاند ؛
تا بر شراره های روان سوزش
شاعر سر شک شوق بیافشاند.
عشقی نه تا به سر فکند شوری
رنجی نه تا به دل شکند خاری
داغی نه تا به دفتر دانایی
آتش زنم ز گرمی گفتاری!
من شمع دلفروز سخن بودم
اکنون زبان بریدن و خاموشم
ترسم که شعر نیز کند آخر
مانند روزگار ، فراموشم!

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – آرام دل و دیده ی ما

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : چهارشنبه 28 ژانویه 2015

آرام دل و دیده ی ما از سفر آید
تا بی خبرم شاد کند بی خبر آید
اندر پی این شام سیه چون سحر آید
خورشید بر آید
تا رنگ فراق از دل تنگم بزداید
اول به سراغ من افسرده دل آید
در ظلمت این کلبه چو مه رخ بنماید
آغوش گشاید
من از دل پر درد یکی ناله بر آرم
چون جان به برش گیرم و بر سینه فشارم
بر دامن او سر نهم و اشک ببارم
تا جان بسپارم
ای وای که این صحنه همه خواب وخیال است
او را چه غم امروز که عاشق به چه حال است
آن آرزوی خام که در حکم محال است
امید وصال است
باز آی که دیگر دل من تاب ندارد
وین گلشن جان یک گل شاداب ندارد
زندانی زندان تو مهتاب ندارد
شب ، خواب ندارد
خواندم همه شب با غم و اندوه خدا را
کز من بستان این تن از روح جدا را
یا باز رسان یار سفر کرده ی ما را
دریای صفا را
هر چند خزان است و نشاطی به چمن نیست
هر چند دراین دشت به جز زاغ و زغن نیست
هر چند دراین باغ ، گل وسرو وسمن نیست
کس شاد چو من نیست
امروزمرا با گل وگلزارچه کار است ؟
من خود همه گل بینم اگر خود همه خار است
در چشم من امروز که بر مقدم یار است
پاییز، بهار است

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – دو چشم خسته

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 27 ژانویه 2015

دو چشم خسته اش از اشک تر بود
ز روی دفترم چون دیده برداشت
غمی توی نگاهش رنگ می باخت
حدیثی تلخ در آن یک نظر داشت
مرا حیران از این نازک دلی کرد
مگر این نغمه ها در او اثر داشت
چرا دل را به خاکستر نشانید
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستین بار خود آمد بسویم
که شوقی در دل و شوری به سر داشت
سپردم دل به دست او چو دیدم
که غیر از دلبری چندین هنر داشت
دل زیبا پرست من ز معشوق
تمنای نگاهی مختصر داشت
نگاهش آسمانی بود و افسوس
که در سینه دلی بیدادگر داشت
پر پروانه ای را سوخت این شمع
که جانان را ز جان محبوب تر داشت
مرا گوید مخوان شعر غم انگیز
که حسرت عقده گردد در گلویم
خدا را با که گویم این ستمگر
غمم را هم نمی خواهد بگویم

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – فردای ما

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 27 ژانویه 2015

توی توی به خدا این که از دریچه ماه
نگاه میکند از مهر و بامنش سخن است
توی که روی تو مانند نو گلی شاداب
میان چشمه مهتاب بوسه گاه من است
توی توی به خدا این توی که در دل شب
مرا به بال محبت به ماه میخوانی
توی توی که مرا سوی عالم ملکوت
گهی به نام و گهی به نگاه میخوانی
توی توی به خدا این دیگر خیال تو نیست
خیال نیست به این روشنی و زیبایی
توی که امدی تا کنار بستر من
برای این که نمیرم ز درد تنهایی
توی توی به خدا این حرارت لب توست
به روی گونه سوزان و دیده تر من
گهی به سینه پر اضطراب من سر تو
گهی به سینه پر التهاب تو سر من
توی توی به خدا دلنشین چو رویایی
توی توی به خدا دلربا چو مهتابی
توی توی که ز امواج چشمه مهتاب
به اتش دلم از لطف میزنی اب
توی توی به خدا عشق و ارزوی منی
به سینه تا نفسی هست بیقرار توام
توی توی به خدا جان و عمر و هستی من
بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام
منم منم به خدا این منم که در همه حال
چو طفل گمشده مادر به جستجوی توام
منم که سوخته بال و پرم در اتش عشق
در ان نفس که بمیرم در ارزوی توام
منم منم به خدا این که در لباس نسیم
برای بردن تو باز میکند اغوش
من ان ستاره صبحم که دیدگان تو را
به خواب تا نسپارم نمیشوم خاموش
منم منم به خدا این منم که شب همه شب
به بام قصر تو پا مینهم به بیم و امید
اگر ز شوق بمیرد دلم چه جای غم است
در این میانه فقط روی دوست باید دید
منم منم به خدا سایه تو نیست منم
نگاه کن منم ای گل که با تو همراهم
منم که گرد تو پر میزنم چو مرغ خیال
ز درد عشق تو تا ماه میرود اهم
منم منم به خدا این منم که سینه کوه
به تنگ امده از اشک و اه و زاری من
ز کوه هر چه پرسی جواب میگوید
گواه ناله شبهای بیقراری من
من و توایم که در اشتیاق میسوزیم
من و توایم که در انتظار فرداییم
اگر سپیده فردا دمد دگر ان روز
من و تو نیست میان من و تو این ماییم …

خوب۰بد۰