دانلود جدیدترین آهنگ های ایرانی

» اشعار فریدون مشیریدانلود موزیک » صفحه 8

کانال تلگرام ما ما را از طریق کانال دنبال کنید.
ای نام تو بهترین سر آغاز
شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳
دانلود آهنگ علی یاسینی به نام دیوار
پخش آنلاین علی یاسینی - دیوار بازدید : 2,357 views مشاهده
00:00
00:00
پخش آنلاین موزیک

اشعار فریدون مشیری – سرگذشت گل

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : جمعه 30 ژانویه 2015

تا در اين دهر ديده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پيدا شد
گل اوهم به خنده اي واشد
هر چه بر من زمانه می افزود
گل غم را از ان نصیبی بود
همچو جان در ميان سينه نشست
ريشه عمر ما به هم پيوست
چون بهار جوانيم پژمرد گفتم
گفتم اين گل ز غصه خواهد مرد
يا دلم را چو روزگار شکست
گفتم او را چو من شکستني هست
مي کنم چون درون سينه نگاه
آه از ابن بخت بد چه بينم آه
گل غم مست جلوه خويش است
هرنفس تازه رو تر از پيش است
زندگي تنگناي ماتم بود
گل گلزار او همين غم بود
او گلي را به سينه من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – نغمه ها

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : جمعه 30 ژانویه 2015

دل از سنگ باید كه از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
كه جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش كرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
كه آهنگ خود را فراموش كرد
نمی دانم این چنگی سرونوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
كجا می كشانندم این نغمه ها
كه یكدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یك آرزوست
دلم كرده امشب هوای شراب
شرابی كه از جان برآرد خروش
شرابی كه بینم در آن رقص مرگ
شرابی كه هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – گناه دریا

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : جمعه 30 ژانویه 2015

چه صدف‌ها كه به درياي وجود
سينه‌هاشان ز گهر خالي بود!
ننگ نشناخته از بي‌هنري
شرم ناكرده از اين بي‌گهري
سوي هر درگهشان روي نياز
همه جا سينه گشايند به ناز…
زندگي – دشمن ديرينة من-
چنگ انداخته در سينة من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سينة تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها… همه كوبيده به سنگ!

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – همیشه بهار

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : جمعه 30 ژانویه 2015

نزدیک بود آن همه گلهای نازنین
بی آب و آفتاب در آن گوشه جان دهند
وان غنچه های تشنه لب نا شکفته نیز
رفتند داغ غم به دل باغبان نهند
نزدیک بود گلشن آباد و با نشاط
ریزد به خاک آنهمه نقش و نگار را
نزدیک بود آن چمن سبز و دلگشا
دیگر به عمر خویش نبیند بهار را
افسرده بود سوسن و پژمرده بود یاس
هر گوشه ای غبار غم و موج ماتمی
ان لاله ها سوخته داغ دیده را
نه مژده امید نسیمی نه شبنمی
افتاده بود میخک پژمرده بر روی خاک
پنهان میان پرده ای از تار عنکبوت
روزی به شب رسید و سر از خاک بر نداشت
جانسوزتر ز مردن او خنده سکوت
این باغ ، باغ طبع من دلشکسته بود
میرفت تا بسوزد و صحرای غم شود
میرفت باغ طبع طربناک خاطرم
خاموش و سرد ، همچو دیار عدم شود
بر لب رسید جانم و در واپسین نگاه
تنها امید دیدن او بود و او نبود
در آرزوی دوست بسر میرسید عمر
دل نا امید هرگز از این جستجو نبود
در منتهای ظلمت و اندوه و اضطراب
گلشن نجات یافت زباران رحمتی
از نو گرفت چهره ی افسردگان باغ
از آب و آفتاب صفا و طراوتی
میرفت این چراغ بمیرد ، خدانخواست
او جلوه کرد و بر دل من نور عشق تافت
آئینه ی تمام نمای امید بود
خورشید عشق خنده زد و تیرگی شکافت
” او ” نازنین فرشته ی الهام بخش من
” او ” روح عشق و موهبت آسمانیم
” او ” آفتاب هستی و باران رحمتم
” او ” آسمان روشن عشق و جوانیم
حالا گل همیشه بهار است طبع من
از فیض اوست کاینهمه قول و غزل مراست
او جلوه کرد و بردل من نور عشق تافت
میرفت این چراغ بمیرد ، خدا نخواست !

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – به یاد او

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : جمعه 30 ژانویه 2015

تا شهر و دیار جان سفر کردم
زین تیره مغاک رفع شر کردم
از شوق و امید زاد ره بردم
و ز شهپر عشق بال و پر کردم
راهم به دیار اسمانها بود
الحق سفری پر از خطر کردم
از تیر شهاب غم نترسیدم
بگذشتم و سینه را سپر کردم
از چشم ستارگان افلاکی
بر عالم خاکیان نظر کردم
طوفان غم و غبار محنت بود
چندان که نگاه بیشتر کردم
اندوه به بخت ادمی خوردم
افسوس به حال این بشر کردم
غم های فراق با قضا گفتم
درد دل خویش با قدر کردم
در شهر امید کوچه ها گشتم
بس ناله و اه بی اثر کردم
زان جا به دیار عشق ره بردم
اما همه جا از ان حذر کردم
اری دل من ز عشق می ترسید
ای عشق چه خاک ها به سر کردم
عمری به امید مهر مهرویی
شام غم خود سیاه تر کردم
بر چشم و دل امیدوار خویش
از رنج هزار نیشتر کردم
اندیشه او به جان پذیرفتم
اندیشه جان ز سر به در کردم
از کوی صفا و اشنایی نیز
با حسرت و خون دل گذر کردم
ره بر مه و مهر و مشتری بستم
سر از همه کائنات بر کردم
تا خانه ارزو نمایان شد
افتادم و نعره از جگر کردم
بر مقدم ارزو نهادم سر
شب گریه شوق تا سحر کردم
این اوست خدای من چه میبینم
از شوق دوباره گریه سر کردم
ان ایت رحمت خدایی را
از هستی خویش با خبر کردم
اشکم بنشاند و بوسه ام بخشید
جان زنده به بوسه ای دگر کردم
افسوس به عمر رفته می خوردم
عمری که به رایگان هدر کردم
انقدر گریستم به دامانش
تا دامن او پر از گهر کردم
مردانه به پای ارزو اخر
جان دادم و قصه مختصر کردم
تا بود نفس به یاد او بودم
در عالم عشق این هنر کردم

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – وداع

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

با شما ای ستارگان سحر
با شما اشک های دختر ماه
که بسی گفته ام برای شما
سخن عشق با زبان نگاه
با تو ای ماه شمع محفل عشق
ای گواه دل شکسته من
که تو شب ها در اسمان بودی
شاهد رنج جان خسته من
با شما ای شکوفه های بهار
ای گرانمایه کودکان خدا
که فراموش کرده ام غم خویش
هر زمان بوده ام کنار شما
با تو ای مرغ حق که شب بودیم
هر دو در کار خویش مستغرق
من همه سر بر استانه عشق
تو همه ناله در نیایش حق
با تو ای صبح دلفریب بهار
دلربا چون تبسم گل من
که تو هر صبح می شدی مبهوت
ز ان همه محنت و تحمل من
با تو ای بلبل ای رفیق شفیق
شهره چون من به عشق و شیدایی
که من و تو دو همزبان بودیم
مونس رنجهای تنهایی
با تو پروانه ای که در ره وصل
شعله شمع از تو پر می سوخت
اتش عشق من نمیدیدی
که مرا پا تا به سر می سوخت
با تو ای ارزوی خاک شده
ای ز کف رفته چون جوانی من
که جمال تو روح می بخشید
در جوانی به زندگانی من
با تو ای دل که از دریچه چشم
روی او را نگاه می کردی
می نشستی و اه میکردی
روز مرا سیاه میکردی
با تو ای رنج ای که در همه حال
همه جا در کنار من بودی
با تو ای غم که روز و شب همه جا
در همه حال یار من بودی
با تو ای عشق ای که می لرزد
دلم از نام اسمانی تو
می درخشد در اسمان حیات
پرتوی ذات جاودانی تو
با تو ای کوه با تو ای جنگل
با تو ای دشت با تو ای دریا
با تو ای چشمه با تو ای مهتاب
با تو ای بید با تو ای صحرا
با شما ای بنفشه های قشنگ
با شما ای کبوتران سپید
با تو ای اسمان پهناور
با تو ای ابر با تو ای خورشید
با شما میکنم وداع وداع
می گریزم به خلوت ابدی
از کسی در جهان ندیده وفا
به کسی در جهان نکرده بدی
زندگی هر چه سخت و تلخ بود
گر محبت کنیم شیرین است
تا به جز دشمنی نمی بینیم
به خدا مرگ بهتر از این است
می دهد ذره ای محبت و مهر
لطف و رونق به عمر فانی ما
تا از این ذره میکنیم دریغ
وای بر ما و زندگانی ما

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – لحظه ای چند با تو خواهم بود

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

گفته بودی که پای بید کهن
سایه انداز چشمه سار کبود
در گذرگاه اولین دیدار
“لحظه ای چند با تو خواهم بود!”
ای غزال رمیده رام شدی
تازه خورشید کرده بود غروب
چه غروبی عبوس و حزن انگیز
چو رخ مادری بلادیده
که شود مات در عزای عزیز
یا دل شاعری به ظلمت غم
بید مجنون نشسته در دل کوه
همچو مجنون گرفته سیما بود
چشمه چون اشک غم به دامن او
ناله ی جوی نام لیلا بود
من نشستم به پای بید کهن
به دل خسته مژده میدادم
مژده ای جانفزا که یار آید
آن پری روی ماه پیکر من
بعد یک عمر انتظار آید
آه عمرم در انتظار گذشت؟
ماه مانند زرورقی سیمین
از کنار افق به اب افتاد
اسمان دلربا چو دریا شد
تا در اغوش ماهتاب افتاد
لاله با ساز باد می رقصید
دلم از شوق می تپید و نبود
در جهان جز توام تمنایی
نغمه ی گرم و پرمحبت تو
در دلم کرده بود غوغایی:
لحظه ای چند باتو خواهم بود
چشمه سار کبود مینالید
سوز دل داده سر به سینه ی کوه
گوئیا شرح حال من میگفت
همه از اشک و ماتم و اندوه
داستانهای عشق و ناکامی
لحظه ها میگذشت و بیم و امید
بود با درد انتظار قرین
می شکست از میان جنگلها
ناله ی مرغ حق سکوت حزین
ناله ای جانگدازو طاقت سوز
بی تو با ماه و کوه و جنگل و رود
از غم عشق رازها گفتم
در دل آن سکوت رویاخیز
گریه کردم خداخدا گفتم
سر نهادم به دامن مهتاب
دل مشتاق و آرزومندم
به هوای تو بال و پر میزد
مرغ وحشی دمی قرار نداشت
پنجه ی یاس بر جگر میزد
گفتم این وعده هم وفا نکند
بی تو نامهربان تماشا داشت
در غم انتظار سوختنم
با دل بیقرارو مضطربی
چشم بر گرد راه دوختنم
وه چه گویم که انتظار چه کرد؟
من در امواج اضطراب و خیال
نگران .. بیقرار .. چشم به راه
گاهی از دیده میفشاندم اشک
گاهی از سینه میکشیدم آه
گر نیاید کجا روم؟ چه کنم؟
جوی تا دید آه وزاری من
شرمگین شد ز آه و زاری خویش
تا بدان پایه بیقرارم دید
برد از یاد بیقراری خویش
گشت سرگرم غمگساری من
در گذرگاه اولین دیدار
انتظار تو داشت چشم تری
ساعتی چند میگذشت و نبود
از تو ای یار بی وفا اثری
بینوا دل چه زودباور بود
حسرت و انتظار میکردند
خرمن صبر عاشقی تاراج
آرزوهای خویش می دیدم
در دل آب همره امواج
رهسپارند سوی ناکامی
لاله و بید و یاسمن خفتند
چشمه نالید و گفت نیمه شب است
بر لب چشمه عاشقی بیدار
از تب انتظار جان به لب است
کرده خو با سکوت و تنهایی
چشمه سار کبود مینالد
مرغ حق دم فرو نبسته هنوز
نگران .. بی قرار .. چشم به راه
عاشق بینوا نشسته هنوز
می رود پا به پای مرغ خیال
ساعتی بعد زیر پرتو ماه
شاعری خسته راه می پیمود
میشنید این غریو از در و بام
“لحظه ای چند با تو خواهم بود
آن غزال رمیده رام نشد

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – خزان بهشت

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

بهار باغ خزان ديده را دوباره جوان كرد
چه ميكند گل عشق خزان رسيده ما را
بنفشه سرز گريبان برون كشيد و دل من
هنوز سر به گريبان ماتم است خدا را
درين بهار نگريم چو ابر بهاران
كه از بهار جواني گلي به كام نچيدم
دل تو بحر صفا بود و جلوگاه محبت
جفاي اهل صفا را نديده بودمو ديدم
بلاي عشق به اميد وصل راحت دل بود
اميدها همه بر باد رفت و آفت جان شد
مگو خزان به ديار بهشت راه ندارد
بهشت عشق مرا بين كه پايمان خزان شد
درين بهار نه تنها شكسته اي دل مارا
چه خارها كه به چشمي اميدوار شكستي
بهار موسم عشق است و عهد بستن ياران
تو خود چه سنگدلي عهد در بهار شكستي

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – سیل میگون

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

ابرِ آواره آشفته دهر
سايه بر سينه خارا افكند
باد، ديوانه زنجيري كوه
ناگهان سلسله از پا افكند
رعد، جادوگر زنداني چرخ
لرزه بر عالم بالا افكند
برق را مشعل آشوب به دست
ظلمتي منقلب و وحشت‌زا
قرص خورشيد فرو برد به كام
ابر، موجي زد و باران و تگرگ
ريخت در بزم طرب سنگ به جام
نه بلا بود و نه باران نه تگرگ
مرگ مي‌ريخت فلك از در و بام
كوه از خشم طبيعت لرزان
چون يكي ديو در افتاده به دام
يا يكي غول رها گشته ز بند
سيل غريد و فرو ريخت ز كوه
همه جا پرچم تسليم بلند
باغ را سينه‌كشان در هم كوفت
سنگ را نعره‌زنان از جا كند
جگر خاك به يك حمله شكافت
زلف آشفته درختان كهن
هر طرف دست دعا سوي خدا
سيل را داس شقاوت در دست
همه را مي‌كند از ريشه جدا
همره سيل‌دمان مي‌غلتند
كام مرگ است و گذرگاه بلا
دوزخ وحشت و درياي عذاب
كوه توفان‌زده را سيلي سيل
كرد همچون پر كاهي پرتاب
رود دريا شد و بر سينه موج
خانه‌ها چرخ‌زنان همچو حباب
اژدهايي‌ست كف آورده به لب
پيكرش تيره‌تر از قير مذاب
خون در آن ظلمت غم مي‌جوشد
سری از اب برون می اید
بهر ازادی جان در تک و پو
خواهد از سینه بر ارد فریاد
شکند ناله سردش به گلو
حمله موج امانش ندهد
میرود باز به گرداب فرو
میکند چهره نهان در دل اب
موج خون مي‌جهد از سينه سيل
قتلگاهي‌ست بسي وحشتناك
سيل مي‌غرّد و فرياد زنان
بر سر خلق زند تيغ هلاك
اي بسا سر، كه فرو كوفت به سنگ
اي بسا تن، كه فرو برد به خاك
ضجه و زاري كس را نشنيد
من چه گویم که به میگون چه گذشت
آسمان داد ستمکاری داد
یک جهان لطف و صفا ریخت به خاک
یک جهان لاله و گل رفت به باد
ماند مشتی خس و خاشاک به جا
کاخ بیداد فلک ویران باد
خرمن هستی قومی را سوخت
آسمانا به خدا می بینم
لکه ننگ به پیشانی تو
خلق مفلوک و پریشان زمین
آرزومند پریشانی تو
ای خوش آن روز که گویند به هم
قصه بی سرو سامانی تو
خلق را بی سرو سامان کردی
چمن خرم و زیبای
حالیا غمکده محزون است
گلشن ازرده خاطر من
گر چه طوفان زده چون میگون است
باز در اتش او میسوزم
دلم از دست طبیعت خون است
جغد ویرانه میگونم من
نیمه شب از لب ان بام بلند
میکند ماه به ویرانه نگاه
بر سر مقبره عشق و نشاط
میچکد اشک و غم از دیده ماه
همه ویرانی ویرانی شوم
اخر ای ماه چه می تابی ؟ اه
چهره مرده تماشایی نیست
گفته بودم به تو در شعر نخست
که بهار من و میگون منی
تو ز من مهر بریدی و نماند
نه بهاری نه گل و یاسمنی
سیل هم امد و میگون را برد
دیگر از غم نسرایم سخنی
میبرم سر به گریبان سکوت

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – بیا ای نازنین

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

بیا ای نازنین تا شاد باشیم
بیا از بند غم آزاد باشیم
بیا تا مانده شوری از جوانی
نکو دانیم قدر زندگانی
بیا تا آگه از باد خزانیم
دمی قدر گلستان را بدانیم
بیا تا هست دمسازی به از غم
نشاید گشت با غم یار وهمدم
بیا جانا /جهان بی اعتبار است
بیا کاین عمرها ناپایدار است
بیا از آب بشنو اندرین دشت
که گوید عمر چو بگذشت بگذشت.
بیا امشب که مهتاب است گلشن
جهان از نور مهتاب است روشن
بیا در این صفای نوبهاران
دمی بامن کنار جویباران
بیا می در کف ساقی ست اینجا
بیا تا یک نفس باقی ست اینجا
بیا ای گل خزان باغ فانی ست
خزان ما خزان جاودانیست
بیا مهتاب شب کرده غوغا
بیا حظ کن تماشا کن تماشا
بیا کاین ماه روزی خاک ما را
ببیند در میان خار و خارا
بیا بشنو نواهای شباهنگ
که اتش میزند بر سینه سنگ
بیا بشنو که میگوید به فریاد
بسی نوشیروان ها رفته از یاد
بیا بر روان ها اتش افکن
که اتش ها زدی بر سینه من
بیا بشنو ز سوز سینه نی
کی نی ها رسته از خاک جم وکی
بیا بشنو از این نای غم انگیز
که دارد ماتم بهرام و پرویز
بیا بشنو که می نالد به زاری
دریغ از این همه امیدواری
بیا بشنو که میگویند به صد اه
رود عمر از کف و کس نیس اگاه
بیا چون من بنه لب بر لب جام
که دنیا هست گورستان ایام
بیا تا می پرستی پیشه سازیم
بیا تا جان بر این اندیشه بازیم
بیا ای رشک گل های بهاری
بیا گل میکند شب زنده داری
بیا کاین لاله تا روز دگر نیست
که عمر گل دو روزی بیشتر نیست
بیا ما نیز همچو لاله پرپر
شویم از گردش این ماه و اختر
بیا چون جان بیا چون جان در اغوش
غم دنیای دون را کن فراموش
بیا گل با زبان بی زبانی
به ما گوید : جوانی هست فانی
بیا بشنو از این زیرو بم چنگ
که گوید شیشه خواهد خورد بر سنگ
بیا یک دم رمان با ما به جنگ است
سخن بسیار باقی وقت تنگ است
بیا ما بلبل باغ جنانیم
اگر چندیس دور از اشیانیم
چه حاصل تنگ نای این قفس را
بیا دریاب دست همنفس را

خوب۰بد۰