اشعار فریدون مشیری – بازگشت دوباره
تنها نگاه بود و تبسم میان ما
تنها نکاه بود و تبسم!
اما…نه:
گاهی از تب هیجان ها
بی تاب می شدیم
گاهی که قلب هامان
می کوفت سهمگین
گاهی که سینه هامان
چون کوره می گداخت
دست تو بود و دست من
این دوستان پاک
کز شوق سر به دامن هم می گذاشتند
وز این پل بزرگ
_ پیوند دست ها _
دلهای ما به خلوت هم راه داشتند!
یک بار نیز
_ یادت اگر باشد _
وقتی تو، راهی سفری بودی
یک لحظه، وای تنها یک لحظه
سر روی شانه های هم آوردیم
با هم گریستیم…
تنها نگاه بود و تبسم، میان ما
ما پاک زیستیم!
ای سرکشیده از صدف سال های پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهای خوب
تو، آفتاب بودی
بخشنده، پاک، گرم
من مرغ صبح بودم
_ مست و ترانه گو _
اما در آن غروب که از هم جدا شدیم
شب را شناختیم.
در جلگه غریب و غم آلود سرنوشت
زیر سم سمند گریزان ماه و سال
چون باد تاختیم
در شعله بلند شفق ها
غمگین گداختیم.
جز یاد آن نگاه و تبسم،
مانند موج ریخت به هم هرچه ساختیم.
ما پاک سوختیم.
ما پاک باختیم.
ای سرکشیده از صدف سال های پیش
ای بازگشته، ای به خطا رفته!
با من بگو حکایت خود، تا بگویمت:
اکنون که من و توایم و همان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه
آن دست های گرم
آن قلب های پاک
وان راز های مهر که بین من و تو بود
ما گرچه در کنار هم اینک نشسته ایم
بار دگر به چهره هم چشم بسته ایم
دوریم هردو، دور…!
با آتش نهفته به دل های بی گناه
تا جاودان صبور.
ای آتش شکفته، اگر او دوباره رفت
در سینه کدام محبت بجویمت؟
ای جان غم گرفته، بگو، دور از آن نگاه
در چشمه کدام تبسم بشویمت؟