دانلود جدیدترین آهنگ های ایرانی

» شعر عاشقانهدانلود موزیک » صفحه 13

کانال تلگرام ما ما را از طریق کانال دنبال کنید.
ای نام تو بهترین سر آغاز
شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳
دانلود آهنگ علی یاسینی به نام دیوار
پخش آنلاین علی یاسینی - دیوار بازدید : 2,357 views مشاهده
00:00
00:00
پخش آنلاین موزیک

اشعار فریدون مشیری – لحظه ای چند با تو خواهم بود

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

گفته بودی که پای بید کهن
سایه انداز چشمه سار کبود
در گذرگاه اولین دیدار
“لحظه ای چند با تو خواهم بود!”
ای غزال رمیده رام شدی
تازه خورشید کرده بود غروب
چه غروبی عبوس و حزن انگیز
چو رخ مادری بلادیده
که شود مات در عزای عزیز
یا دل شاعری به ظلمت غم
بید مجنون نشسته در دل کوه
همچو مجنون گرفته سیما بود
چشمه چون اشک غم به دامن او
ناله ی جوی نام لیلا بود
من نشستم به پای بید کهن
به دل خسته مژده میدادم
مژده ای جانفزا که یار آید
آن پری روی ماه پیکر من
بعد یک عمر انتظار آید
آه عمرم در انتظار گذشت؟
ماه مانند زرورقی سیمین
از کنار افق به اب افتاد
اسمان دلربا چو دریا شد
تا در اغوش ماهتاب افتاد
لاله با ساز باد می رقصید
دلم از شوق می تپید و نبود
در جهان جز توام تمنایی
نغمه ی گرم و پرمحبت تو
در دلم کرده بود غوغایی:
لحظه ای چند باتو خواهم بود
چشمه سار کبود مینالید
سوز دل داده سر به سینه ی کوه
گوئیا شرح حال من میگفت
همه از اشک و ماتم و اندوه
داستانهای عشق و ناکامی
لحظه ها میگذشت و بیم و امید
بود با درد انتظار قرین
می شکست از میان جنگلها
ناله ی مرغ حق سکوت حزین
ناله ای جانگدازو طاقت سوز
بی تو با ماه و کوه و جنگل و رود
از غم عشق رازها گفتم
در دل آن سکوت رویاخیز
گریه کردم خداخدا گفتم
سر نهادم به دامن مهتاب
دل مشتاق و آرزومندم
به هوای تو بال و پر میزد
مرغ وحشی دمی قرار نداشت
پنجه ی یاس بر جگر میزد
گفتم این وعده هم وفا نکند
بی تو نامهربان تماشا داشت
در غم انتظار سوختنم
با دل بیقرارو مضطربی
چشم بر گرد راه دوختنم
وه چه گویم که انتظار چه کرد؟
من در امواج اضطراب و خیال
نگران .. بیقرار .. چشم به راه
گاهی از دیده میفشاندم اشک
گاهی از سینه میکشیدم آه
گر نیاید کجا روم؟ چه کنم؟
جوی تا دید آه وزاری من
شرمگین شد ز آه و زاری خویش
تا بدان پایه بیقرارم دید
برد از یاد بیقراری خویش
گشت سرگرم غمگساری من
در گذرگاه اولین دیدار
انتظار تو داشت چشم تری
ساعتی چند میگذشت و نبود
از تو ای یار بی وفا اثری
بینوا دل چه زودباور بود
حسرت و انتظار میکردند
خرمن صبر عاشقی تاراج
آرزوهای خویش می دیدم
در دل آب همره امواج
رهسپارند سوی ناکامی
لاله و بید و یاسمن خفتند
چشمه نالید و گفت نیمه شب است
بر لب چشمه عاشقی بیدار
از تب انتظار جان به لب است
کرده خو با سکوت و تنهایی
چشمه سار کبود مینالد
مرغ حق دم فرو نبسته هنوز
نگران .. بی قرار .. چشم به راه
عاشق بینوا نشسته هنوز
می رود پا به پای مرغ خیال
ساعتی بعد زیر پرتو ماه
شاعری خسته راه می پیمود
میشنید این غریو از در و بام
“لحظه ای چند با تو خواهم بود
آن غزال رمیده رام نشد

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – خزان بهشت

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

بهار باغ خزان ديده را دوباره جوان كرد
چه ميكند گل عشق خزان رسيده ما را
بنفشه سرز گريبان برون كشيد و دل من
هنوز سر به گريبان ماتم است خدا را
درين بهار نگريم چو ابر بهاران
كه از بهار جواني گلي به كام نچيدم
دل تو بحر صفا بود و جلوگاه محبت
جفاي اهل صفا را نديده بودمو ديدم
بلاي عشق به اميد وصل راحت دل بود
اميدها همه بر باد رفت و آفت جان شد
مگو خزان به ديار بهشت راه ندارد
بهشت عشق مرا بين كه پايمان خزان شد
درين بهار نه تنها شكسته اي دل مارا
چه خارها كه به چشمي اميدوار شكستي
بهار موسم عشق است و عهد بستن ياران
تو خود چه سنگدلي عهد در بهار شكستي

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – سیل میگون

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

ابرِ آواره آشفته دهر
سايه بر سينه خارا افكند
باد، ديوانه زنجيري كوه
ناگهان سلسله از پا افكند
رعد، جادوگر زنداني چرخ
لرزه بر عالم بالا افكند
برق را مشعل آشوب به دست
ظلمتي منقلب و وحشت‌زا
قرص خورشيد فرو برد به كام
ابر، موجي زد و باران و تگرگ
ريخت در بزم طرب سنگ به جام
نه بلا بود و نه باران نه تگرگ
مرگ مي‌ريخت فلك از در و بام
كوه از خشم طبيعت لرزان
چون يكي ديو در افتاده به دام
يا يكي غول رها گشته ز بند
سيل غريد و فرو ريخت ز كوه
همه جا پرچم تسليم بلند
باغ را سينه‌كشان در هم كوفت
سنگ را نعره‌زنان از جا كند
جگر خاك به يك حمله شكافت
زلف آشفته درختان كهن
هر طرف دست دعا سوي خدا
سيل را داس شقاوت در دست
همه را مي‌كند از ريشه جدا
همره سيل‌دمان مي‌غلتند
كام مرگ است و گذرگاه بلا
دوزخ وحشت و درياي عذاب
كوه توفان‌زده را سيلي سيل
كرد همچون پر كاهي پرتاب
رود دريا شد و بر سينه موج
خانه‌ها چرخ‌زنان همچو حباب
اژدهايي‌ست كف آورده به لب
پيكرش تيره‌تر از قير مذاب
خون در آن ظلمت غم مي‌جوشد
سری از اب برون می اید
بهر ازادی جان در تک و پو
خواهد از سینه بر ارد فریاد
شکند ناله سردش به گلو
حمله موج امانش ندهد
میرود باز به گرداب فرو
میکند چهره نهان در دل اب
موج خون مي‌جهد از سينه سيل
قتلگاهي‌ست بسي وحشتناك
سيل مي‌غرّد و فرياد زنان
بر سر خلق زند تيغ هلاك
اي بسا سر، كه فرو كوفت به سنگ
اي بسا تن، كه فرو برد به خاك
ضجه و زاري كس را نشنيد
من چه گویم که به میگون چه گذشت
آسمان داد ستمکاری داد
یک جهان لطف و صفا ریخت به خاک
یک جهان لاله و گل رفت به باد
ماند مشتی خس و خاشاک به جا
کاخ بیداد فلک ویران باد
خرمن هستی قومی را سوخت
آسمانا به خدا می بینم
لکه ننگ به پیشانی تو
خلق مفلوک و پریشان زمین
آرزومند پریشانی تو
ای خوش آن روز که گویند به هم
قصه بی سرو سامانی تو
خلق را بی سرو سامان کردی
چمن خرم و زیبای
حالیا غمکده محزون است
گلشن ازرده خاطر من
گر چه طوفان زده چون میگون است
باز در اتش او میسوزم
دلم از دست طبیعت خون است
جغد ویرانه میگونم من
نیمه شب از لب ان بام بلند
میکند ماه به ویرانه نگاه
بر سر مقبره عشق و نشاط
میچکد اشک و غم از دیده ماه
همه ویرانی ویرانی شوم
اخر ای ماه چه می تابی ؟ اه
چهره مرده تماشایی نیست
گفته بودم به تو در شعر نخست
که بهار من و میگون منی
تو ز من مهر بریدی و نماند
نه بهاری نه گل و یاسمنی
سیل هم امد و میگون را برد
دیگر از غم نسرایم سخنی
میبرم سر به گریبان سکوت

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – بیا ای نازنین

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

بیا ای نازنین تا شاد باشیم
بیا از بند غم آزاد باشیم
بیا تا مانده شوری از جوانی
نکو دانیم قدر زندگانی
بیا تا آگه از باد خزانیم
دمی قدر گلستان را بدانیم
بیا تا هست دمسازی به از غم
نشاید گشت با غم یار وهمدم
بیا جانا /جهان بی اعتبار است
بیا کاین عمرها ناپایدار است
بیا از آب بشنو اندرین دشت
که گوید عمر چو بگذشت بگذشت.
بیا امشب که مهتاب است گلشن
جهان از نور مهتاب است روشن
بیا در این صفای نوبهاران
دمی بامن کنار جویباران
بیا می در کف ساقی ست اینجا
بیا تا یک نفس باقی ست اینجا
بیا ای گل خزان باغ فانی ست
خزان ما خزان جاودانیست
بیا مهتاب شب کرده غوغا
بیا حظ کن تماشا کن تماشا
بیا کاین ماه روزی خاک ما را
ببیند در میان خار و خارا
بیا بشنو نواهای شباهنگ
که اتش میزند بر سینه سنگ
بیا بشنو که میگوید به فریاد
بسی نوشیروان ها رفته از یاد
بیا بر روان ها اتش افکن
که اتش ها زدی بر سینه من
بیا بشنو ز سوز سینه نی
کی نی ها رسته از خاک جم وکی
بیا بشنو از این نای غم انگیز
که دارد ماتم بهرام و پرویز
بیا بشنو که می نالد به زاری
دریغ از این همه امیدواری
بیا بشنو که میگویند به صد اه
رود عمر از کف و کس نیس اگاه
بیا چون من بنه لب بر لب جام
که دنیا هست گورستان ایام
بیا تا می پرستی پیشه سازیم
بیا تا جان بر این اندیشه بازیم
بیا ای رشک گل های بهاری
بیا گل میکند شب زنده داری
بیا کاین لاله تا روز دگر نیست
که عمر گل دو روزی بیشتر نیست
بیا ما نیز همچو لاله پرپر
شویم از گردش این ماه و اختر
بیا چون جان بیا چون جان در اغوش
غم دنیای دون را کن فراموش
بیا گل با زبان بی زبانی
به ما گوید : جوانی هست فانی
بیا بشنو از این زیرو بم چنگ
که گوید شیشه خواهد خورد بر سنگ
بیا یک دم رمان با ما به جنگ است
سخن بسیار باقی وقت تنگ است
بیا ما بلبل باغ جنانیم
اگر چندیس دور از اشیانیم
چه حاصل تنگ نای این قفس را
بیا دریاب دست همنفس را

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – کاروان

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : پنج‌شنبه 29 ژانویه 2015

کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده میزد به درد و رنجم , اشک
شعله میزد به تار و پودم , آه
رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانی من .
رفته بودی و مانده بود به جا ,
شمع افسرده جوانی من !
شعله ی سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود !
چه وداعی , چه درد جانکاهی !
چه سفر کردن غم انگیزی .
نه نگاهی چنان که دل می خواست
نه کلام محبت آمیزی !
گر در آنجا نمیشدم مدهوش
دامنت را رها نمیکردم .
وه چه خوش بود , کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمیکردم .
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من , نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت
چه بگویم , فشار غم نگذاشت
که بگویم : (( خدا نگهدارت ! ))
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه میلرزید
روح من تازیانه ها میخورد
به گناهی که : عشق می ورزید .
او سفر کرد و کس نمیداند
من درین خاکدان چرا ماندم .
آتشی بعد کاروان ماند .
من همان آتشم که جا ماندم .

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – چه پاییزیست

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : چهارشنبه 28 ژانویه 2015

نشسته رنگ جدایی به صفحه دل من
شکسته شاخه امید و خانه خاموش است
تنیده تار سیه عنکبوت نومیدی
فشرده پنجه و با روح من هم آغوش است
میان خانه ویرانه جوانی من
به هر طرف نگرم جای پای حرمان است
زبان گشوده شکاف شکنجه های فراق
در آرزوی کسی سوختن، نه آسان است!
به عشق روی تو دامن کشیدم از همه خلق
دریغ و درد که دامن کشان گذر کردی!
به اشک و آه دلی ناتوان نبخشودی
مرا به دام غم افکندی و سفر کردی!
شرار عشق تو ام آنچنان گرفت به جان
که نیمه راه بیابان شوق واماندم
کشید سیل حوادث به کام خویش مرا
تو بی خبر که من از کاروان جدا ماندم
جهان به چشم من از عشق تو همیشه بهار
به باغ خاطر شادم خزان نمی امد
نگاه گرم و نواز شکر تو چون امروز
چنین به جانب من سر گران نمی امد
کنار چشمه نوش تو تشنه جان دادم
به جان دوست که افسانه غم انگیزیست
بهار عمر و بهار جوانی من بود
همان زمان که تو گفتی به من
چه پاییزیست
هنوز برگ تری از بهار عشق و شباب
به جای مانده که چشم و چراغ این چمن است
در این خرابه در آغوش این سکوت حزین
هنوز یاد تو سرمایه حیات من است

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – تشنه طوفان

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : چهارشنبه 28 ژانویه 2015

دیگر به روزگار نمی بینم ،
آن عشق ها که تاب و توان سوزد ،
در سینه ها ز عشق نمی جوشد
آن شعله ها که خرمن جان سوزد
آن رنج ها که درد برانگیزد
وان درد ها که روح گدازد نیست
آن شوق و اضطراب که شاعر را
چنگی به تار جان بنوازد نیست
در سینه ، دل ، چو برگ خزان دیده
بی عشق مانده سر به گریبان است ،
از بوسه ی نسیم نمی لرزد
این برگ خشک تشنه ی طوفان است!
طوفان عشق نیست که دل ها را
در تنگنای سینه بلرزاند ؛
تا بر شراره های روان سوزش
شاعر سر شک شوق بیافشاند.
عشقی نه تا به سر فکند شوری
رنجی نه تا به دل شکند خاری
داغی نه تا به دفتر دانایی
آتش زنم ز گرمی گفتاری!
من شمع دلفروز سخن بودم
اکنون زبان بریدن و خاموشم
ترسم که شعر نیز کند آخر
مانند روزگار ، فراموشم!

خوب۰بد۰

آمدی گریه کنی شعر بخوانی بروی

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 6 ژانویه 2015

آمدی گریه کنی شعر بخوانی بروی
نامه ای خیس به دستم برسانی بروی
در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود
قصدت این بود از اول که نمانی بروی
خواستی جاذبه ات را به رخ من بکشی
شاخه ی سیب دلم را بتکانی بروی
جای این قهوه فنجان که به آن لب نزدی
تلخ بود این که به جان لب برسانی بروی
بس نبود این همه دیوانه ی ماهت بودم !؟
دلت آمد که مرا سر بدوانی بروی!؟
جرم من هیچ ندانستن از عشق تو بود
خواستی عین قضات همه/دانی بروی
چشم آتش! مژه رگبار! دو ابرو ماشه!
باید این گونه نگاهی بچکانی بروی
باشد این جان من این تو , بکشم راحت باش
ولی ای کاش که این شعر بخوانی بروی

خوب۰بد۰

طالع من

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 29 دسامبر 2014

در طالعم نبود که با تو سفر کنم
رفتم که رنج های تو را مختصر کنم
این روزها سکوت من از ناتوانی است
من کیستم که از تو بخواهم حذر کنم؟
هرگز مباد این که بخواهم به جرعه ای
طعم زبان تلخ تو را بی اثر کنم
آن قدر دور می شوم از چشمه های تو
تا باغ را به دیدن تو تشنه تر کنم
آن وقت با خیال تو یک رود می شوم
تا با تو از میان درختان گذر کنم
جان در ازای بوسه ی تو…حاضرم که من
بازنده ی معامله باشم، ضرر کنم
هرگز نخواستم که به نفرین و ناله ای
از ظلم تو زمین و زمان را خبر کنم
دارم به خاطر تو از این شهر می روم
شاید که از دیدنت نتوانم حذر کنم

خوب۰بد۰