اشعار فریدون مشیری – موج ز خود رفته رفت
موج ز خود رفته رفت ساحل افتاده ماند .
اين، تن فرسوده را،پاي به دامن كشيد؛
و آن سر آسوده را،سوي افق ها كشاند.
ساحل تنها، به درد در پي او ناله كرد:
موج سبكبال من،بي خبر از حال من،
پاي تو در بند نيست.بر سر دوشت، چو من،
كوه دماوند نيست.
هستم اگر می روم خوشتر ازين پند نيست
بسته به زنجير را ليك خوش آيند نيست
ناله خاموش او، در دلم آتش فكند
رفتن؟ ماندن؟ كدام؟ ای دل انديشمند؟
گفت:«به پايان راه، هر دو به هم مي رسند»
عمر گذر كرده را غرق تماشا شدم:
سينه كشان همچو موج، راهي دريا شدم
هستم اگر ميروم، گفتم و رفتم چو باد
تن، همه شوق و اميد، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشيب، رفتم و باز آمدم،
زآن همه رفتن چه سود؟ خشت به دريا زدم!
شوق در آمد ز پای، پای درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پيچ درنگ؛
اكنون، ديگر، دريغ، تن به قضا داده است!
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است