اشعار فریدون مشیری – زبان نگاه
از برگها شنیده ام اواز ماه را
وز آب ها ترانه خواب گیاه را
آموختم ز برق سرشک ستاره ها
فریاد اشک را و زبان نگاه را
و آن چشم آهوانه که یک عمر روز و شب
بی گریه سر نکرد
غم را به من نمود و شبان سیاه را…
با آن که در تبسم مهر تو یافتم
ذوق نگاه را
اما
همیشه زمزمه ای جاریست بر لبم
کای عشق…
پیش از آن که تو خاکسترم کنی
ای کاش می شناختم از راه … چاه را…