اشعار فریدون مشیری – کمال الملک
نگاهش در جهان راز در پرواز و، دستش
چهره پردازِ جهانی راز.
نگاهش تا نهانگاهِ نهادِ آدمی پویا
حقیقت را و خوبی را به هر جا هر زمان جویا.
نگاهش خوشتر از خورشید بر هر ذرّه می تابید
نگاهش تار و پود سنگ را می دید، می کاوید.
پرندین زلفکانش، پرفشان در باد
شکوفان گونه هایش، تا شب صد سالگی
هر روز گل می داد!
نشان استواری، راستی، قدّی که می افراشت
شکوهی داشت آن رفتار، آن قامت، شکوهی داشت!
غرور پادشاهان را شکوهش بر زمین می زد
به هر نقشی که می پرداخت، دست رد به نقاشان چین می زد
چه جای نقش، جان می آفرید از لطف، می گفتی
که گاهِ آفرینش، طعنه بر جان آفرین می زد!
به تنهایی، جهانی بود
هنر را، مهر را، آزادگی را، کهکشانی بود.
طبیعت، رنگ ها و نقش ها را خوش به هم آمیخت
وز آن جان مایه، طرح گل، چمن، انسان، کبوتر
یا صنوبر ریخت.
کمال الملک
قلم در رنگ می گرداند
اگر افسون، اگر جادو، اگر اعجاز
در آن میدان که او می راند
نفس از بهت درمی ماند.
همه دنیای معنا را به پیش دیده می گسترد:
«نیاز و ناز و مهر و رنج و شوق و شرم» را بر پرده می آورد!
کمال الملک
به نقّاش طبیعت آفرین می گفت،
وگر با چشم دل، با گوشِ جان، همراه او بودی
به چشمش قطره اشکی، گاه می دیدی
چنین می گفت:
_«اگر شمشیر بر سر،
دست در زنجیر، در تبعید،
سر کردی، هنر کردی.
اگر با این همه نامردمی ها، باز دنبال هنر گردی
هنر کردی.»