مهم نيست
ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ …
ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ
ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺸﺎﻥ , ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺮﻭﻧﺪ !!!
ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﻧﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ …
ﺧﯿـﺮﻩ ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ , ﺩﺭﺳﺖ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﺫﻫﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺑـﯽ ﺧﺒﺮﻧﺪ
ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ …
ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ
ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺸﺎﻥ , ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺮﻭﻧﺪ !!!
ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﻧﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ …
ﺧﯿـﺮﻩ ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ , ﺩﺭﺳﺖ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﺫﻫﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺑـﯽ ﺧﺒﺮﻧﺪ
بیا تا با غزل عقدت کنم تا محرمم باشی
شریک شادی و شعر و شب و شور و غمم باشی
نمی خواهم بجز چشم تو رازی بینمان باشد
دلم می خواهد آگاه از همه زیر و بمم باشی
دمادم عمر من اتلاف شد اسراف شد بی تو
بیا تا همدلم باشی، بیا تا همدمم باشی
شدم مات رخت ،چون مهره ی دشمن چه بد کیشی…
توقع داشتم تو قلعه ی مستحکمم باشی
اگر خاکم اگر آبم ،بدان من بی تو بی تابم
بیا تا کعبه ام باشی، بیا تا زمزمم باشی
به دل مهر تورا مثل علی یک عمر پروردم
مبادا روز آخر جای ابن ملجمم باشی
درون دل غمی دارم، ز عشقت عالمی دارم
مبادا لحظهای تو، خارج از این عالمم باشی
با لباس آبی از من دل که نه جان می بری
تو مسلمانی از این ساده مسلمان می بری
عقل و هوش از سر من با هر نگاهت می پرد
این تفاوتی که هست در هر انسان می بری
اوج تصمیم منی هر جا که باشی هستم و
مثل یک کشتی به آبم مثل بادبان می بری
تو که ماهی من که برکه، در دلم هستی و دور
ماه من کی با خودت من را به آسمان می بری؟
ترسم از سوختن که نیست از عشق تو داغم هنوز
این خیال است که مرا سمت زمستان می بری
هر چه می خواهی بکن از عشق من کم شد مگر؟
ماه من بی فایدست زیره به کرمان می بری
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،آری
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو
گم شدم در گیر و دار آرزو های خودم
تا به تنهایی رسیدم باز با پای خودم
مثل احساسی که از دلبستگی بیزار بود
من زمستانم گریزانم ز سرمای خودم
آتش سوزان عشقم در مسیر سرد باد
می شوم توفان ویرانی فردای خودم
قصه نامحرمان بس بود اما پس چرا
می کشم کشتی دزدان را به دریای خودم
خورده ام صد بار چوب اشتباهم را ولی
می کنم تایید مرگم را به امضای خودم
ادعا کردم که کوهم ریشه دارم در زمین
با نسیمی جابجا گشتم من از جای خودم
بس که گریان کرده ام لبخند های شوق را
سیل این دیوانگی آمد به صحرای خودم
خدا دارد چه چیزی بر سرم می آورد ری را؟
هوای عید با خود بوی غم می آورد ری را
مرا بی شعر در ذهنت مجسم کن! نمی خندی؟
تو وقتی نیستی این مرد کم می آورد ری را
شب بی شعر، چای سرد، عید تلخ، راه دور
بد تقدیر دارد پشت هم می آورد ری را
به جان تو ملالی نیست غیر از «نیستی پیشم»
و اینکه غصّه فکر دم به دم می آورد ری را!!!
کجای زندگی لنگ است وقتی من نمیخوانم
جهان چیزی مگر بی شعر کم می آورد ری را؟
تورا مشغول بودم،قوری چینی خودش را کشت
دوباره زهر جای چای دم می آورد ری را
من اگر جای ِ تو بودم عاشق ِ “من” میشدم
دلبر ِ ابرو طلای ِ چشم روشن میشدم
قصرها میساختم از خشت خشت ِ آینه
قد بلند و خوشتراش و مرمری تن میشدم
تا تو رام ِ من شوی مثل ِ پلنگ ِ زاگرس
حضرت ِ آهوی ِ ناز ِ دشت ِ ارژن میشدم
طبق ِ آیین ِ نیاکان دل میاوردم به دست
بیخیال ِ راه و رسم ِ دل شکستن میشدم
با خط ِ میخی ِ مژگان می نوشتم عشق را
مثل ِ قانون ِ “حمورابی” مدوّن میشدم
هفت خان را می گشودم با فقط یک خنده ام
تا ابد “تهمینه” بانوی ِ “تهمتن” میشدم
لب سمرقند و بخارا چشم ِ دوران ِ قدیم
“بوی ِ جوی ِ مولیان” در قرن ِ آهن میشدم
دف به دف بر روی ِ پنجه می خرامیدم به ناز
از تو دل می بردم و رقص ِ مطنطن میشدم
خانه را از عطر ِ یاس و پونه می آراستم
پله پله مقدمت گلدان ِ سوسن میشدم
با نوازش های ِ داغ و لهجه ی ِ غرق ِ عسل
بوسه شیرین، لب کلوچه اهل ِ “فومن” میشدم
یک خدای ِ شادتر برمی گزیدم بعد از این
خالی از هر گریه و اندوه و شیون میشدم
حیف! من زن نیستم تا اینچنین غوغا کنم
آه.. فکرش را بکن روزی اگر زن میشدم
کلماتی بفرست
که خلاصم کند از دلتنگی
که منــوّر بزند در روحم
مین خنـثا شده را
هیچ امیدی به عوض کردن این منظره نیست
کلماتی بفرست
که به اندازه خمپاره تکانم بدهد
که به موج تو دچارم بکند
که شهید تو شوم. .
از لحظه ی جدایی دیگر سخن نمی گفت
فهمیده بودم اما چیزی به من نمی گفت
گفتم که می توانیم با هم دوباره باشیم؟
لبخند بی جوابش از ما شدن نمی گفت
آتش به جان آتش افتاده بود اینجا
اما سیاوش عشق از سوختن نمی گفت
آرام گریه می کرد یعقوب پیر کنعان
می مرد قطره قطره از پیرهن نمی گفت
بازار برده داران مصری پر از زلیخاست
اما نگاه یوسف از خواستن نمی گفت
سردار سر به داران ، هنگام سنگ باران
حتی به روی شبلی پیمان شکن نمی گفت
دل بود روی دوشم تابوت آرزوها
در خاک می شد اما هیچ از کفن نمی گفت
بر صفحه ی نگاهش تصویر مرده ی عشق
تکرار رفتنی که از آمدن نمی گفت
مثل یک ساعت از رونق و کار افتاده
هر که در عشق رکب خورده کنار افتاده
فصل تا فصل خدا بى تو هوا یک نفره است
از سرم میل به پاییز و بهار افتاده
هر دو سرخیم ولى فاصله ما از هم
پرده هایى است که در قلب انار افتاده
پیش هم بودن و هم جنس نبودن درد است
آه از آن سیب که در پاى چنار افتاده
حس من بى تو به خود نفرت دانشجویى ست
از همان درس که در آن دو سه بار افتاده
سهمم از عشق تو عکسى ست که دیدم آن هم
دستم آنقدر تکان خورد که تار افتاده!