صبوری تا کی ؟
چون
سالهاست با غوره ها کلنجار میروم
حلوا نمیشود…!
از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم
هنوز پیرهنم را ، نشُسته می پوشم
هنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام
نرفته است که خود رابه عطر بفروشم
عجب مدار از این جوششی که در من هست
که من به هرم نفسهای توست…می جوشم
کجا به پیری وسستی وضعف روی آرم
منی ک آب حیات از لب تومی نوشم
به بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه
برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم
برای آنکه بدانی که بر سر عهدم
برای آنکه بدانی نشد فراموشم
قسم به بوسه ی آخر…قسم به اشک تو…من
هنوز پیرهنم را ؛ نشُسته می پوشم
نمیشود که شوی یک دمی فراموشم
تویی که شهد لبت با ترانه مینوشم
برای از تو نوشتن همیشه کم دارم
برای از تو سرودن همیشه میکوشم
تو شهد آب حیاتی که بی تو می میرم
تو سکر جام شرابی که با تو میجوشم
حکایت من و خواجه تفَال و غزلست
همو که داد ز غصه ،نجاتمان ،دوشم
همیشه طفل دبستان خط لب هاشم
همیشه آرش عشق کمان ابروشـم
عجب مدار پلنگی به چنگ ،آهو داشت
عجیب این که پلنگی به چنگ آهوشم
همیشه در دل خود جاودانه می سوزم
اگر چو آتش زرتشت سرد و خاموشم
از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم
هـنوز پـیرهنم را نشـسته می پوشم *
کاسه آبی را به پشتم،مادرم پاشیدو رفت
تا که برگردم شنیدم ،از غمم نالیدو رفت
دیده بودم خواب مادر را شب میلاد من
لحظه ای آمد کنارم،صورتم بوسیدو رفت
مادرم چندین بهاراست،ازکنارم رفته است
مثل مامور از بهشت،آمد مرا زایید و رفت
قوم وخویشانم مکرر، این خبر را میدهند
مادرت درخواب ما،حال توراپرسیدورفت
من به قربانت ،که هرجا رفته ای یاد منی
یادتو هرنیمه شب،روی مرا پوشیدورفت
شعر زیبایی به عشقش گفته بودم که ندید
آمد او اما شبی بر شعر من بالید و رفت
مادرم رفته ولی،در خاطراتم مانده است
روز مادر،چشم او ،آمد بمن خندیدو رفت
وقتی از باور پروانه شدن سرشاریم
دل به تاریکی این پیله چرا بسپاریم؟
سنگ باشیم ولی در تن کوهی مغرور
دست از دشمنی آینه ها برداریم
بعد از این بین سکوت من و لبخند شما
رازهایی که شنیدیم نگه می داریم
تا اگر از غم پاییز پریشان بودیم
دست بر شانه ی دلتنگی هم بگذاریم
بین ما هرچه که عریان شده خاکستر ماست
ما که معشوقگی آتش و گندمزاریم
باد از کوچه ی بن بست خبر آورده
ما دوتا پنجره زندانی یک دیواریم
تب کرده ام پیراهنم ویروس دارد
گلبته هایش داغ نامحسوس دارد
من دیده ام در تب می افتد ماه در حوض
ساعت هم آنجا گردش معکوس دارد
باور کنید آقا اجازه! دست من نیست
این عشق تنها با جنون تکمیل می شد
از برف شبهای زمستانی بپرسید
وقتی می آمد مدرسه تعطیل می شد
سر زد شبیه آفتاب از پشت دیوار
مهتاب را در آسمانت خط خطی کرد
تا من به چشمت ماه پیشانی بیایم
قلب تو را مانند بمب ساعتی کرد
از روستاهای خیالی می گذشتیم
آنجا زنی با خاطراتش شال می بافت
با بافه ای از جنس رویاهای رنگین
هر شب برای یک مسافر فال می بافت
تب کرده ام، هذیان برایت می نویسم
مغزم پر است از فکرهای اشتباهی!
بگذار حالت را بپرسم گرچه دیر است
عالیجناب شعرهایم! روبراهی؟
در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد
ترس از رقیب بود … که آخر زیاد شد
این قدرهام نصف جهان جمعیت نداشت
با کوچ او به شهر، مهاجر زیاد شد
یک لحظه باد روسری اش را کنار زد
از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد
هی در لباس کهنه اداهای تازه ریخت
هی کار شاعران معاصر زیاد شد …
از بس که خوب چهره و عالم پسند بود
بین زنان شهر سَر و سِر زیاد شد
گفتند با زبان خوش از شهر ما برو
ساک سفر که بست، مسافر زیاد شد
امشب عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز!
بی من چه شیرین میروی…من دوستت دارم هنوز!
در این مثلث سوختم…دارم به سویت می دوم
داری به سویش میدوی…من دوستت دارم هنوز!
قسمت نشد در این غزل…شاید جهان دیگری…
مستی و رقص و مثنوی..!من دوستت دارم هنوز!
امشب برایت بغض من کل میکشد محبوب من!
حتی اگر هم نشنوی من دوستت دارم هنوز!
در سنگسار قلب من لبخند تو زیباترست…
یک جور خاص معنوی من دوستت دارم هنوز!
خوشبخت باشی عمر من در پنت هاس برج عشق!!!
در ایستگاه مولوی من دوستت دارم هنوز!
دارد غرورم میچکد از چشمهایم روی تخت…!
داری عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز
بهار پشت زمستان بهار پشت بهار
دلم گرفت از این گردش و از این تکرار
نفس کشیدن وقتی که استخوان به گلو
نگاه کردن وقتی که در نگاهت خار
اگر به شهر روی طعنه های رهگذران
اگر به خانه بمانی غم در و دیوار
نمانده است تورا در کنار همراهی
که دوستان تو را می خرند بادینار
نه دوستان صفحاتی زهم پراکنده
که جمع کردنشان درکنار هم دشوار
به صبرشان که بخوانی به جنگ مشتاق اند
به جنگشان که بخوانی نشسته اند کنار
تو از رعیت خود بیمناکی و همه جا
رعیت است که تشویش دارد از دربار
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند
دلم گرفت از این گردش و از این تکرار
خواب دیدی که مرا کشتی!؟ نمی دانی مگر؟
هم پناهی هم مرا پشتی ، نمی دانی مگر؟
چشمهایم با فنونِ خویش خاک ات می کند
زود می بازی تو هم، کشتی نمی دانی مگر؟
گرد خشخاشی ِ من! من را به کشتن داده ای
شب به شب بو می کنم مُشتی ، نمی دانی مگر؟
گِرد آتش واره ی عشقت دعایی خوانده ام
تو برایم مثل َزرتشتی ،نمی دانی مگر؟
عاقبت باحکم عدلِ خود قصاصت می کنم
«ثالث»اَم با دینِ مزدشتی نمی دانی مگر؟!