درخت عاشق
باز هنگام سحر
قلمی از تکه زغالی مانده از آتش شبی سرد
میلغزد بر روی تن سرد و بی روح ورق …
و باز هم ردی از سوز دل
بر روی خط های یخ زده کاغذ مینویسد.
وباز قصه پر غصه تکرار …
روزی درختی بودم تنومند و زیبا ، قدی کشیده
و شاخ و برگ تماشایی داشتم .
عاشق شدم . . .
عاشق صدای خوش هیزم شکن . . .
و تن خود را
بی آلایش تقدیم بوسه های درد آور تبر او کردم ( ادامه )
و چه راحت شکستم …
بی صدا خورد شدم …
چه دیر فهمیدم بی رحم است
دل سنگ هیزم شکن …
و سخت تر تبر او که سوزاند تنم را
حالا دیگر زنده نبودم
درخت نبودم …
در چشمان سرد او فقط هیزم بودم و بس
سرنوشتم چه بود ؟
حالا که نه درخت بودم و نه سایه ای داشتم و نه ریشه ای
نه برگی و نه مهمان ناخوانده ای که بر روی دستانم بنشیند
و برای دل کوچکش آواز بخواند و بر خود بلرزد و با آهی سرد
دوباره پر باز کند و به اوج برود
و چه ناجوانمردانه تکه های خرد شده ام در شومینه
رو به چشمانش آتش گرفت و او فقط لذت برد
من در آتش میسوختم و او . . .
و حالا زغالی بیش نیستم و خطی شدم بر
خطوط یخ زده ورق تا شاید ماندگار باشم و همه بدانند
روزی درختی بودم تنومند که عشق مرا به زغالی
تبدیل کرد سیاه و دل سوخته . . .