این روزها
این روزها…
درونم غوغاست
شهری به این بزرگی
زیر اسمان بزرگ
پیاده میروم
كفش هایم خسته اند
خسته از مسیرهای تنهایی كه تو در سایه دیگری طی میكنی
این روزها…
قلبم فقط مجبور است كه به جایم زندگی كند.
این روزها…
درونم غوغاست
شهری به این بزرگی
زیر اسمان بزرگ
پیاده میروم
كفش هایم خسته اند
خسته از مسیرهای تنهایی كه تو در سایه دیگری طی میكنی
این روزها…
قلبم فقط مجبور است كه به جایم زندگی كند.
كودكی كه میداند
گریه شبانه ی مادرش
تن فروشی خواهرش
و دست پینه بسته پدرش
ازبی پولی است…
چگونه در مدرسه بنویسد ..
كه علم بهتر از ثروت است؟؟
معلم موضوع انشاء داد :
وقتی بزرگ شدید میخواهید چه کاره شوید .
کودک سرطانی نوشت :
من بزرگ نخواهم شد
کل اسم های تو موبایلم رو به اسم تو تغییر دادم
حالا هر روز بهم زنگ میزنی
یکبار هم نه ، چند بار ، تازه تغییر صداهم میدی
من که میدونم تو هم دلت تنگ منه . . .
دوست دارم یه روز
اره فقط یه روز
دنیارو از نگاه مادری ببینم که
هر بسته قرص کودک سرطانیش چند صد هزار تومنه
شوهرش یه کارگر سادس
ولی ایمانش یه دریاس
میخوام ببینم خدای او چه شکلیه
که اینجوری عاشقشه
به بالشی که زیر سرمون میذاریم میشه دروغ گفت ؟
چی بگیم ؟ بگیم خواب بودیم و خواب بد دیدیم ؟
خر که نیست ! بالشه ! میفهمه !
نه بالش جان ، دلم براش تنگ شده بود !
محمد :معلمون میگه خدا شما نابیناها رو بیشتر دوست داره چون نمی بینید.
ولی من گفتم خانم اگه مارو دوست داشت چرا ما رو نابینا کرد تا اون نبینیم.
بعد گفت “خدا دیدنی نیست ولی همه جا هست.
می تونید اون حس کنید. گفت شما با دستاتون میبینید.
حالا من همه جارو می گردم تا یه روزی بالاخره دستم به خدا بخوره!
اون وقت بهش میگم، هرچی تو دلم هست بهش میگم
ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها نمایان شدند
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود .
من از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای پای مردمانی است
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن طناب دار ترا می بافند.