تنهای
میدانست از تنهای میترسم … تنهایم گذاشت
از پیچ کوچه که گذشت
چشم هایم مرد … ارزوهایم رنگ باخت …
صدای نفس هایش را حس میکنم
با این که دیگر او مرا نخواهد شناخت …
میدانست از تنهای میترسم … تنهایم گذاشت
از پیچ کوچه که گذشت
چشم هایم مرد … ارزوهایم رنگ باخت …
صدای نفس هایش را حس میکنم
با این که دیگر او مرا نخواهد شناخت …
غریبه
مواظبش باش
عشقمو سپردم بهت
مبادا یه روز تنهاش بذاری
مبادا اشک تو چشماش باشه
مراقبش باش ک نفسم ب نفساش بنده
با اینکه نیستی
با اینکه میدونم
دیگه وجودت مال من نیست
اما هنوزم دستم برای تو می نویسه
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی …چه نیازی …چه غمی است
یا نگاه تو ،که پر از عصمت راز
بر من افتد چه عذاب و ستمی است
دردم این نیست
ولی …
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
قویترین مرد دنیا هم که باشی محتاجی!
محتاج اشکهای عاشقانه یک ” زن”
که از چشم های نگرانش بروی کویر زخم هایت ببارد!
و این تنها التیام است …
من از این شهر میرم
شهری که ستاره هاش خاموشه
معشوق عاشقش رو میفروشه
به هیچ و پوچ زندگی
من از این شهر میرم…شهری که به ظاهر آشنا زیاده
اما تو نمیدونی درداتو تو تنهایی به کی بگی
خسته از عروسکها. تو لباس آدما
تنها و بی صدا.گم میشم تو جاده ها
میرم بی خداحافظی
بی امید و بی هوا از هوای تو جدا
دنبال ستاره ها به سمت نا کجا
میرم بی خداحافظی
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم می گذرد
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز …
سهراب سپهری
تقصیر تو نیست
مقصر معلم دستور زبان فارسی بود
که به من نگفت
“من” باهر “تویی” “ما” نمیشود!
کـسی که خـنـجر
به پـشـتم فـــــرو کـــــرد!
بوی تـنش آشـنا بود
راسـتی !
این عـطر را …
خودم بـرایش خریده بودم !
کاش میشد بچگی را زنده کرد
کودکی شد، کودکانه گریه کرد
شعر قهرقهر تا قیامت را سرود
آن قیامت که دمی بیشتر نبود
فاصله با کودکی هامان چه کرد؟
کاش میشد بچگانه خنده کرد
پای در جاده ی خیس
و من ازدور
چشم در چشم جهان دوخته ام
بی قرار از دیروز
نگران از فردا
پی خوشبخی خود میگردم
و دلم راه دگر میجوید …