وقتی رسیدی که شکسته بودم
وقتی رسیدی که شکسته بودم
از همه ی ادما خسته بودم
وقتی رسیدی که نبود امیدی
اما تو مثل معجزه رسیدی
بعد یه عالم اشک و بغض و فریاد
خدا تو رو برای من فرستاد
وقتی رسیدی که شکسته بودم
از همه ی ادما خسته بودم
وقتی رسیدی که نبود امیدی
اما تو مثل معجزه رسیدی
بعد یه عالم اشک و بغض و فریاد
خدا تو رو برای من فرستاد
عشقت به من داد عمر دوباره
معجزه با تـو فرقی نداره
تو خالـق من بعد از خدایی
در خلوت من تنها صدای
دوستت دارم تا همیشه
از یه جایی به بعد . . .
مرض چک کردن موبایلت خوب میشه
حتی یه وقتایی یادت می ره گوشی داری
دیگه دلشوره نداری که گوشیتو جا بذاری
یا اس ام اسی بی جواب بمونه
از یه جایی به بعد . . .
دیگه دوس نداری هیچکس رو
به خلوت خودت راه بدی
حتی اگه تنهایی کلافه ات کرده باشه
از یه جایی به بعد . . .
وقتی کسی بهت می گه دوست دارم
لبخند میزنی و ازش فاصله میگیری
شب و روزم گذشت به هزار آرزو
نه رسیدم به خویش، نه رسیدم به او
نه سلامم سلام، نه قیامم قیام
نه نمازم نماز، نه وضویم وضو
دل اگر نشکند به چه ارزد نماز
نه بریز اشک چشم، نه ببر آبرو
نه به جانم شرر، نه به حالم نظر
نه یکی حسبحال، نه یکی گفتوگو
نه به خود آمدم، نه ز خود میروم
نه شدم سربلند، نه شدم سرفرو
همه جا زمزمه است، همه جا همهمه است
همه جا «لاشریک»، همه جا «وحده »
نبرد غیر اشک، دل ما را به راه
نکند غیر آه، دل ما را
رفونشوی تا حزین هله با مِی نشین
هله سر کن غزل، هله تر کن گلو
به سر آمد اجل، نسرودم غزل
همهاش هوی و های، همهاش های و هو
هله امشب ببر به حبیبم خبر
که غمش مال من، که دلم مال او
هله از جانِ جان، چه نوشتی؟ بخوان !
هله گوش گران! چه شنیدی؟ بگو !
بِبَریدم به دوش، به کوی میفروش
که شرابم شراب، که سبویم سبو
منم که تا تو نخوابی نمیبرد خوابم
تو درد عشق ندانی، بخواب آسوده
ز ریشه کندن این دل تبر نمیخواهد
به یک اشاره میافتد درخت فرسوده
من نیستم مانند تو، مثل خودم هم نیستم
تو زخمی صدها غمی، من زخمی غم نیستم
با یادگاری از تبر،از سمت جنگ آمدی
گفتم چه آمد بر سرت؟ گفتی که مَحرم نیستم
مجذوب پروازم ولی، دستم به جایی بند نیست
حالا قضاوت کن خودت، من بیگناهم! نیستم
با یک تلنگر میشود، از هم فروپاشی
مرا نگذار سر بر شانهام، آنقدر محکم نیستم
خواندی غزلهای مرا، گفتی که خیلی عاشقم
اما نمیدانم خودم، هم عاشقم هم نیستم
می دانی؟ یک وقت هایی باید
رویِ یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است و بچسبانی پشتِ شیشهیِ افکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشهیِ ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویی:
بگذار منتظر بمانند.
حسین پناهی
خانه ات زیباست نقش هایت همه سحرانگیز است
پرده هایت همه از جنس حریرخانه اما بی عشق
جای خندیدن نیست جای ماندن هم نیست
باید از کوچه گذشت به خیابان پیوست
و تکاپوی کنان عشق را بر لب جوی
و گذر عمر و خیابان جوئید
عشق بی همهمه در بطن تحرک جاریست
تن تمامیت زیبایی پیراهن نیست
مهربانی با تن، مثل یک جامه بهم نزدیکند
و اگر میخواهیم روزهامان همه با شبهامان طرحی از عاطفه با هم ریزند
گاهگاهی باید به سر سفره دل بنشینیم
قرص نانی بخوریم از سر سفره عشق
گامهامان باید همه فاصله ها را امروز کوتاه کنند
و سر انگشت تفاهم هر روز نقب در نقب دری بگشاید
دری از عشق به باغ گل سرخ و بیندیشیم بر واژه دوستت دارم
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشكند
گل نمیروید، چه غم گر شاخساری بشكند
باید این آیینه را برق نگاهی میشكست
پیش از آن ساعت كه از بار غباری بشكند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینهام
صبر باید كرد تا سنگ مزاری بشكند
شانههایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تختهسنگی زیر پای آبشاری بشكند
كاروان غنچههای سرخ، روزی میرسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشكند
هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
هرجا که دلت میخواهد برو…
فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من به سرت زد،
آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…
و اما من…
بر نمیگردم که هیچ!
عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی، با خاطراتم قدم بزنی!