اشعار فریدون مشیری – تشنه طوفان
دسته بندی : عاشقانه ها
تاریخ : چهارشنبه 28 ژانویه 2015
دیگر به روزگار نمی بینم ،
آن عشق ها که تاب و توان سوزد ،
در سینه ها ز عشق نمی جوشد
آن شعله ها که خرمن جان سوزد
آن رنج ها که درد برانگیزد
وان درد ها که روح گدازد نیست
آن شوق و اضطراب که شاعر را
چنگی به تار جان بنوازد نیست
در سینه ، دل ، چو برگ خزان دیده
بی عشق مانده سر به گریبان است ،
از بوسه ی نسیم نمی لرزد
این برگ خشک تشنه ی طوفان است!
طوفان عشق نیست که دل ها را
در تنگنای سینه بلرزاند ؛
تا بر شراره های روان سوزش
شاعر سر شک شوق بیافشاند.
عشقی نه تا به سر فکند شوری
رنجی نه تا به دل شکند خاری
داغی نه تا به دفتر دانایی
آتش زنم ز گرمی گفتاری!
من شمع دلفروز سخن بودم
اکنون زبان بریدن و خاموشم
ترسم که شعر نیز کند آخر
مانند روزگار ، فراموشم!
خوب۰بد۰
لینک کوتاه
https://40kalag.ir/?p=1648
560 views مشاهده
0 دیدگاه
صفحه اصلی
00