ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻡ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﮐﺮﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ.
ﭼﻪ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍﯼ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺩﺍﺭﻡ، ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭﻡ!
ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﻄﻒ ﺍﻭ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ.
ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ
می خواهند به من بباورانند جدایی را؛
که رفته ای؛
که فراموش کنم بودن ها را…
باشد، فراموش…
اما به همه بگویید
من صندلی کنار دستم را به هیچ غریبه ای قرض نمی دهم …!
چه حس قشنگیه وقتی میشی مَحرمِ دل یکی ..
یکی که بهش اعتماد داری ..
بهت اعتماد داره ..
از دلتنگی هاش برات میگه …
از دلتنگی هات براش میگی …
آروم میشه …
آروم میشی …
حسی که هیچ وقت به تنفر تبدیل نمیشه …
این حس مثل قطره های باران پاکه …
سلام هایی که بوی خداحافظی میدهند…
بودن هایی که هیچکدام خوشحال کننده نیستند…
و رفتن هایی که امید بازگشتی به آنها نداری…
همه اینها را که جمع میکنی به یک کلمه میرسی
..
تنهایی
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
مهربانی تا به کی ؟
بگذار سخت باشم و سرد !
باران که بارید … چتر بگیرو و چکمه
خورشید که تابید … پنجره ببندم و تاریک
اشک که امد … دستمالی بردارم و خشک
او که رفت نیشخندی بزنم و سوت …
بچه که بودم تا بهم میرسید میگفت زنم میشی؟
منم از خجالت گونه هام سرخ میشد و سرمو میداختم پایین.
حرفاشو جدی گرفتم.جدی جدی عاشقش شدم.
بزرگ که شدیم بهش گفتم پس کی من زنت بشم؟
گفت خیلی بچه ای.
اون از سرخی گوناهام تو بچگی خوشش میومد فقط
وقتی میگی دلم تنگ میشه و اون هیچی نمیگه..
وقتی بغض داری و پیشِت نیست
وقتی حاضره که ناراحتیتو ببینه و ساده از کنارش رد بشه..
وقتی واسش خودش مهمتر از تو باشه ..
وقتی میدونه میتونه آرومت کنه و بی تفاوته …
وقتی نمیاد سمتت…
همه ی اینا ، یعنی …
دوسِت نداره
و تو باید بدونی !