دانلود جدیدترین آهنگ های ایرانی

» شعردانلود موزیک » صفحه 69

کانال تلگرام ما ما را از طریق کانال دنبال کنید.
ای نام تو بهترین سر آغاز
پنج شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دانلود آهنگ علی یاسینی به نام دیوار
پخش آنلاین علی یاسینی - دیوار بازدید : 2,295 views مشاهده
00:00
00:00
پخش آنلاین موزیک

اشعار فریدون مشیری – آی آدمها

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

موج، می آمد، چون كوه و به ساحل می خورد !
از دل تیره امواج بلند آوا،
كه غریقی را در خویش فرو می برد،
و غریوش را با مشت فرو می كشت،
نعره ای خسته و خونین ، بشریت را،
به كمك می طلبید :
– « آی آدمها …
آی آدمها … »
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم !
به خیالی كه قضا،
به گمانی كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاری بكند !
« دستی از غیب برون آید و كاری بكند »
هیچ یك حتی از جای نجنبیدیم !
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم،
تا از آن مهلكه – شاید – برهانیمش،
به كناری برسانیمش ! ..
موج، می آمد، چون كوه و به ساحل می ریخت .
با غریوی،
كه به خاموشی می پیوست .
با غریقی كه در آن ورطه، به كف ها، به هوا
چنگ می زد، می آویخت …
ما نمی دانستیم
این كه در چنبر گرداب، گرفتار شده است ،
این نگونبخت كه اینگونه نگونسار شده است ،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این مائیم !
ما،
همان جمع پراكنده،
همان تنها،
آن تنها هائیم !
همه خاموش نشستیم و تماشا كردیم .
آن صدا، اما خاموش نشد .
– « … آی آدم ها … »
« آی آدم ها … »
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است !
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد،
خاطری آشفته ست،
دیده ای گریان است،
هر كجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنین انداز ست .
آه، اگر با دل وجان، گوش كنیم،
آه اگر وسوسه نان را، یك لحظه فراموش كنیم،
« آی آدم ها » را
در همه جا می شنویم .
در پی آن همه خون، كه بر این خاك چكید،
ننگ مان باد این جان !
شرم مان باد این نان !
ما نشستیم و تماشا كردیم !
در شب تار جهان
در گذركاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی !
در دل این همه آشوب و پریشانی
این از پای فرو می افتد،
این كه بردار نگونسار شده ست،
این كه با مرگ درافتاده است،
این هزاران وهزاران كه فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه !
آن انسان،
این مائیم .
ما،
همان جمع پراكنده، همان تنها،
آن تنها هائیم !
اینهمه موج بلا در همه جا می بینیم،
« آی آدم ها » را می شنویم،
نیك می دانیم،
دستی از غیب نخواهد آمد
هیچ یك حتی یكبار نمی گوئیم
با ستمكاری نادانی، اینگونه مدارا نكنیم
آستین ها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش
مهربانی را،
دانائی را،
بر بلندای جهان،
بنشانیمش … !
– « آی آدم ها … !
موج می آید … »

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – هزار اسب سپید

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

به سنگ ساحل مغرب شكست زورق مهر
پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند
هزار نيزه زرين به قلب آب شكست
فضاي دريا يكسره به خون و شعله نشست
به ماهيان خبر غرق آفتاب رسيد
نفس زنان به تماشای حال او رفتند
ز ره درآمد باد
به هم بر آمد موج،
درون دريا آشفت ناگهان، گفتی
هزاران اسب سپيد از هزار سوی افق،
رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
نه تخته پاره زرين، كه جان شيرين بود؛
در آن هياهوی هول آفرين رها بر آب !
هزار روح پريشان به هر تلاطم موج،
بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !
لهيب سرخ به جنگل گرفت و جاری شد.
نواگران چمن از نوا فرو ماندند.
شب آفرينان بر شهر سايه افكندند.
سحر پرستان، فرياد در گلو، رفتند !

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – موج ز خود رفته رفت

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

موج ز خود رفته رفت ساحل افتاده ماند .
اين، تن فرسوده را،پاي به دامن كشيد؛
و آن سر آسوده را،سوي افق ها كشاند.
ساحل تنها، به درد در پي او ناله كرد:
موج سبكبال من،بي خبر از حال من،
پاي تو در بند نيست.بر سر دوشت، چو من،
كوه دماوند نيست.
هستم اگر می روم خوشتر ازين پند نيست
بسته به زنجير را ليك خوش آيند نيست
ناله خاموش او، در دلم آتش فكند
رفتن؟ ماندن؟ كدام؟ ای دل انديشمند؟
گفت:«به پايان راه، هر دو به هم مي رسند»
عمر گذر كرده را غرق تماشا شدم:
سينه كشان همچو موج، راهي دريا شدم
هستم اگر ميروم، گفتم و رفتم چو باد
تن، همه شوق و اميد، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشيب، رفتم و باز آمدم،
زآن همه رفتن چه سود؟ خشت به دريا زدم!
شوق در آمد ز پای، پای درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پيچ درنگ؛
اكنون، ديگر، دريغ، تن به قضا داده است!
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – مهر می ورزم

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است ،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران ،
خيال انگيز !
ما ، به قدر جام چشمان خود ،
از افسون اين خمخانه
سرمستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم ،
پس هستيم !

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – دام

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

خورشيد ، در آفاق مغرب بود و ، جنگل را ،
– تا دور دست كوه – در درياي آتش شعله ور مي كرد .
اينجا و آنجا ، مرغكي تنها ،
رها در باد .
بر آب هاي نيلي دريا گذر مي كرد !
دريا ، گرسنه ، تشنه ، اما سر به سر آرام
در انتظار طعمه اي ، گسترده پنهان دام
خود با هزاران چشم بر ساحل نظر مي كرد !
در لحظه خاموشي خورشيد
دامش بر اندامي فرو پيچيد !
پا در كمند مرگ
گاهي سر از غرقاب بر مي‌كرد
با ناله هايي ، – در شكنج هول و وحشت گم –
شايد خدا را ، يا « سبكباران ساحل » را خبر مي كرد .
شب مي رسيد از راه
– غمگين ، بي ستاره ، بي صفا ، بي ماه ! –
مي ديد دريا را كه آوازي نشاط انگيز مي خواند !
صيدي به دام افكنده !
خوش مي رقصد و گيسو مي افشاند !
تا با كدامين خون تازه ، تشنگي را نيز بنشاند !
در پهنه ساحل
چشمي بر امواج پريشان دوخته ،
– لبريز از خونابه غم – كام دريا را
با قطره هاي بي امان اشك ، تر مي‌كرد !
جاني ز حيرت سوخته ، شب را و شب هاي پياپي را
سحر مي كرد … !
آه ، اي فرو افتاده در دام تباني هاي پنهاني !
اي مانده در ژرفاي اين درياي طوفان زاي ظلماني !
اي از نفس افتاده – چون من –
در تلاطم هاي شب هاي پريشاني !
اي كاش ، در يك تن ، ازين بس ناخلف فرزند ،
فرياد خاموشت اثر مي كرد !

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – سلام

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما !
هميشه روشن، هميشه پويا، هميشه مادر، هميشه زيبا !
سلام مادر، كه مي تراود، نسيم هستي، زتار و پودت .
هميشه بخشش، هميشه جوشش، هميشه والا، هميشه دريا !
سلام دريا، سلام مادر، چه مي سرائي؟ چه مي نوازي ؟
بلور شعرت، هميشه تابان، زبان سازت، هميشه شيوا .
چه تازه داري؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته !
كه از سرودم رميده شادي، كه در گلويم شكسته آوا !
چه پرسي ازمن: – « چرا خموشي؟ هجوم غم را نمي خروشي !
جدار شب را نمي خراشي، چرا بدي را شدي پذيرا ؟ »
– شكسته بازو گسسته نيرو، جدار شب را چگونه ريزم ؟
سپاه غم را چگونه رانم، به پاي بسته، به دست تنها ؟
خروش گفتي ؟ چه چاره سازد، صداي يك تن، درين بيابان ؟
خراش گفتي ؟ كه ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟
بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته !
درين سياهي، از آن افق ها، شبي زند سر، سپيده آيا ؟

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – جهان خوب

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

آيا اجازه دارم،
از پاي اين حصار
در رنگ آن شكوفه شاداب بنگرم
وز لاي اين مشبك خونين خارخار،
– اين سيم خاردار-
يك جرعه آب چشمه بنوشم؟
« بيرون، جلوي در»
چندان كه مختصر رمقي آورم به‌دست،
در پاي اين درخت، بياسايم،
آيا اجازه دارم؟!
يا همچنان غريب، ازين راه بگذرم،
وين بغض قرن‌ها« نتواني» را
چون دشنه در گلوي صبورم فرو برم؟
در سايه زار پهنه اين خيمه كبود،
خوش بود اگر درخت، زمين، آب، آفتاب،
مال كسي نبود!
يا خوبتر بگويم؟
مال تمام مردم دنيا بود!
دنياي آشنايان، دنياي دوستان،
يك خانه بزرگ جهان و،
جهانيان،
يك خانواده،
بسته به هم تار و پود جان!
با هم، براي هم.
با دست‌هاي كارگشا، پا به پاي هم.
در آن جهان خوب،
در دشت‌هاي سرسبز،
پرچين آن افق!
در باغ‌هاي پرگل
ديوار آن نسيم،
با هر جوانه جوشش نور و سرور عشق،
در هر ترانه گرمي ناز و نواي مهر،
لبخند باغكاران تابنده چون چراغ،
گلبانگ كشت‌ورزان،
پوينده تا سپر؛
ما كار مي‌كنيم.
با سينه‌هاي پر شده از شوق زيستن.
با چهره‌هاي شاداب چون باغ نسترن،
با ديدگان سرشار، از دوست داشتن!
ما عشق مي‌فشانيم،
چون دانه در زمين.
ما شعر مي‌سراييم،
چون غنچه بر درخت!
همتاي ديگرانيم،
سرشار از سرود،
از بند رستگانيم
آزاد، نيك بخت… !

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – خاک پدران

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

اى خشمِ به جان تاخته، توفانِ شرر شو
ای بغض گل انداخته، فریاد خطر شو
ای روی برافروخته، خود پرچمِ ره باش
ای مشت بر افراخته، افراخته تر شو
ای حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آی
از خانه برون چیست که از خویش به در شو
گر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش
ور تیغ فرو بارد، ای سینه سپر شو
خاک پدران است که دستِ دگران است
هان ای پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو
دیوارِ مصیبت کده یِ حوصله بشکن
شرم آیدم از این همه صبرِ تو، ظفر شو
تا خود جگرِ روبهکان را بدرانی
چون شیر در این بیشه سراپای، جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر ای دوست
خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شو
فریاد به فریاد بیفزای، که وقت است
در یک نفس تازه اثرهاست، اثر شو
ایرانی آزاده! جهان چشم به راه است
ایرانِ کهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتی خس و خارند، به یک شعله بسوزان
بر ظلمتِ این شامِ سیه فام، سحر شو

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – نیایش

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : سه‌شنبه 3 فوریه 2015

آفتابت
– كه فروغ رخ «زرتشت» در آن گل كرده‌ست
آسمانت
– كه ز خمخانه «حافظ» قدحي آورده‌ست
كوهسارت
– كه بر آن همت «فردوسي» پر گسترده‌ست
بوستانت
– كز نسيم نفس «سعدي» جان پرورده‌ست
همزبانان من‌اند.
مردم خوب تو، اين دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان، غير تو نشناختگان
پيش شمشير بلا
قد برافراختگان،سينه سپرساختگان
مهربانان من‌اند.
نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند كه گر بگشايند
بندم از بند ببينند كه:
آواز از توست!
همه اجزايم با مهر تو آميخته است
همه ذراتم با جان تو آميخته باد
خون پاكم كه در آن عشق تو مي‌جوشد وبس
تا تو آزاد بماني
به زمين ريخته باد!

خوب۰بد۰

اشعار فریدون مشیری – برگهای زرد

دسته بندی : عاشقانه ها تاریخ : دوشنبه 2 فوریه 2015

تاب می خورم
تاب می خورم
می روم به سوی مهر
می روم به سوی ماه
در کجا به دست کیست
بند گاهواره ام ؟
برگهای زرد
برگهای زرد
روی راهی از ازل کشیده تا ابد
مثل چشم های منتظر نگاه میکنند
در نگاهشان چگونه بنگرم
چگونه ننگرم ؟
از میانشان چگونه بگذرم
چگونه نگذرم ؟
بسته راه چاره ام
از درون آینه
چهره ای شکسته خسته
بانگ می زند که
وقت رفتن است
چهره ای شکسته خسته
از برون جواب می دهد
نوبت من است؟
من در انتظار یک اشاره ام
حرفهای خویش را
از تمام مردم جهان نهفته ام
با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام
مثل قصه شنیده آه
نشنود کسی دوباره ام
ای که بعد من درون گاهواره ات
سالهای سال
می روی به سوی مهر
می روی به سوی ماه
یک درنگ
یک نگاه
روی راهی از ازل کشیده تا ابد
در میان برگهای زرد
می تپد به یاد تو هنوز
قلب پاره پاره ام

خوب۰بد۰