درخت عاشق
باز هنگام سحر
قلمی از تکه زغالی مانده از آتش شبی سرد
میلغزد بر روی تن سرد و بی روح ورق …
و باز هم ردی از سوز دل
بر روی خط های یخ زده کاغذ مینویسد.
وباز قصه پر غصه تکرار …
روزی درختی بودم تنومند و زیبا ، قدی کشیده
و شاخ و برگ تماشایی داشتم .
عاشق شدم . . .
عاشق صدای خوش هیزم شکن . . .
و تن خود را
بی آلایش تقدیم بوسه های درد آور تبر او کردم ( ادامه )