آغوش
ﺁﻏـــــــﻮﺵ ﮐﺴـــﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺑﺩار ؛
ﮐـــﻪ ﺑـــﻮﯼ “ﺑـــــﯽ ﮐﺴـــﯽ” ﺑﺪﻫﺪ ،
ﻧــﻪ ﺑــــﻮﯼ
“هرکسی”
ﺁﻏـــــــﻮﺵ ﮐﺴـــﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺑﺩار ؛
ﮐـــﻪ ﺑـــﻮﯼ “ﺑـــــﯽ ﮐﺴـــﯽ” ﺑﺪﻫﺪ ،
ﻧــﻪ ﺑــــﻮﯼ
“هرکسی”
از انسان بودنم شرم میکنم !! گاهی میخواهم انسان نباشم !
گوسفندی باشم پا روی یونجه ها بگذارم اما دلی را دفن نکنم !
گرگی باشم گوسفندان را بدرم اما بدانم کارم از روی ذات است نه هوس!
ﺧﻔﺎﺵ ﺑﺎﺷﻢ، ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﮐﻮﺭ ﺍﻣﺎ ﺧـــــﻮﺍﺑﯽ ﺭﺍ ﭘﺮﭘﺮ ﻧﮑﻨـــﻢ!
ﮐﻼﻏﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﺭﻗﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﭘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻧﮑﻨــــﻢ ﻭ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺪﺳـــﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻡ!
ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺷﺎﯾـــﺪ… ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﻮﻫﯿﻦ… ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ “ﺍﻧﺴــــﺎﻥ” ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ!
آری سهراب !
تو راست می گویی !
آسمان مال من است….
پنجره … عشق … زمین … دوست … هوا ….
مال من است !
اما سهراب تو قضاوت کن …
بر دل سنگ زمین،جای من است ؟
من نمیدانم چرا این مردم دانه های دلشان پیدا نیست ؟
تو کجایی سهراب …؟
آب را گل کردند !
چشم ها رابستند…
و چه با دلها کردند !
صبر کن ای سهراب …
گفته بودی قایقی خواهم ساخت …
خواهم انداخت به آب …
دور خواهم شد از این خاک غریب …
قایقت جا دارد ؟
من از همه ی اهل زمین دلگیرم !
به سراغ من اگر می آیید…
تند و آهسته چه فرقی دارد؟
تو هر جور دلت خواست بیا…
مثل سهراب دگر جنس تنهایی من چینی نیست !
که ترک بردارد …
مثل مرمر شده است…
چینی نازک تنهایی من…
این روزها
حس آن تک حبه قندی را دارم
که وسط یک فنجان قهوه تلخ
تلاش بیهوده ای برای شیرین کردنش انجام می دهد
آخرش هم از بین می رود ولی تلخی قهوه همچنان باقیست
سرگذشت و من و زندگی تلخم همین است
زندگی زیباست زشتی های آن تقصیر ماست
در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست
زندگی آب روانی است روان میگذرد …
آنچه تقدیر من و توست همان می گذرد
آسمان دزد است، کشتی حالِ بادش را ندارد
او فقط از دزد دریایی نمادش را ندارد
باز می پرسی که کشتی های من غرق است؟ آری
مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد
باغ وحشی را تصور کن که می رقصد پلنگی
تاب اشک ما و مرگ هم نژادش را ندارد
بی قرارم مثل وقتی مادری با یک شماره
می رود تا باجه ها اما سوادش را ندارد
حکم جنگ آمد تصور کن که سربازی نشسته
غیرتش باقی ست اما اعتقادش را ندارد
آب راکد را که دیدی؟ چون سرش بر سنگ خورده
رود بود و حال شوق امتدادش را ندارد
درد یعنی شاعری در دفتر شعرش ببیند
مثل سابق دیگر آن احساس شادش را ندارد
نه کسی منتظر است …
نه کسی چشم به راه …
نه خیال گذر از کوچه ما دارد ماه …
بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست ؟
وقتی از عشق نصیبی نبری غیر از آه…
من اینجا غرقِ اندوهم
تو هم درگیرِ یک وهمی
داریم روزا رو میبازیم
چرا اینو نمی فهمی
روز های تلخ من یعنی
یه عمر تلاش کنی شاه باشی
اما بعد بفهمی
بی بی دلت
دلداده سربازه