انصاف نیست
انصاف نیست …
دنیا آنقدر کوچک باشد ،
که آدم های تکراری را ،
روزی هزار بار ببینی …
و آنقدر بزرگ باشد …
که نتوانی …
آن کس را که دلت میخواهد ،
حتی یک بار ببینی …
انصاف نیست …
دنیا آنقدر کوچک باشد ،
که آدم های تکراری را ،
روزی هزار بار ببینی …
و آنقدر بزرگ باشد …
که نتوانی …
آن کس را که دلت میخواهد ،
حتی یک بار ببینی …
حال همهی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
خوبم …!
باور کنید …؛
اشک ها را ریخته ام …
غصه ها را خورده ام …؛
نبودن ها را شمرده ام …؛
این روزها که می گذرد …
خالی ام …؛
خالی ام از خشم، دلتنگی، نفرت …؛
و حتی از عشق …!
خالی ام از احساس …
ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﯽ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﺒﺮ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﺭﺍ ﺗﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻦ ﺯ ﺳﺮ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺖ ، ﻓﺮﺩﺍ ﺭﺍ ﻧﮕﺮ
ﺁﺧﺮ ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺸﻨﻮ ﭘﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﺩﻝ ﻣﺒﻨﺪ
ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ ﻋﺸﻖ ﺩﯾﺮﯾﻦ ﮔﺴﺴﺘﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩ
ﮔﺮﭼﻪ ﺁﺏ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﺁﯾﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺁﺷﯿﺎﻧﺖ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ، ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺎﺭﺍ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ
کبریت های سوخته
روزی درخت های شادابی بودن !
مثل ما
که روزگاری میخندیدیم
قبل از این که عشق روشنمان کند
امشب هیچی نمی خواهم
نه اغوشت را
نه نواز عاشقانه ات را
نه بوسه های شیرینت
فقط بیا
میخواهم تا سحر به چشمان زیبایت خیره بمانم
همین کافیست برای ارامش قلب بی قرارم
تو فقط بیا..
من…!
مرا که میشنـاسی؟! خودمم
کسی شبیه هیچکس!
کمی که لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی
مهربان، صبور، کمی هم بهانه گیر
اگر نوشته هایم را بیابی ، منم همان حوالی ام!!
دری هستم
که میتوانست به آسمان باز شود
اگر لولایش به زمین
چفت نبود…
بیمارم، مادرجان
می دانم، می بینی
می بینم، می دانی
می ترسی، می لرزی
از کارم، رفتارم، مادرجان
می دانم ، می بینی
گه گریم، گه خندم
گه گیجم، گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم، بیدارم، مادرجان
می دانم، می دانی
کز دنیا، وز هستی
هشیاری ، یا مستی
از مادر، از خواهر
از دختر، از همسر
از این یک، و آن دیگر
بیزارم ، بیزارم ، مادرجان
من دردم بی ساحل
تو رنجت بی حاصل
ساحر شو، جادو کن
درمان کن ، دارو کن
بیمارم، بیمارم، بیمارم، مادرجان
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانه ام آمد
سکوت سرزنشم داد
و سکوت ساکت ماند سرانجام
چشمانم را اشک پر کرده است
آری، تو آنکه دل طلبد آنی
اما افسوس
دیری ست کان کبوتر خون آلود
جویای برج گمشده ی جادو
پرواز کرده ست