قلب شکسته
حواسمان نیست که ما …
میگوییم و رها میکنیم و رد میشویم
اما یکی ممکن است گیر کند!
بین کلمه های ما
بین قضاوت های ما
بین برداشت های ما
دلی را که میشکنیم ارزان نیست
یک روز یک جایی باید جواب بدهیم
حواسمان نیست که ما …
میگوییم و رها میکنیم و رد میشویم
اما یکی ممکن است گیر کند!
بین کلمه های ما
بین قضاوت های ما
بین برداشت های ما
دلی را که میشکنیم ارزان نیست
یک روز یک جایی باید جواب بدهیم
به نام عشق
جسمت را
لگد مال بوسه های هوس آلودشان میکنند
و به نام پاکی
فراموشت می کنند
وبه نام نجابت
باید سکوت کنی
وبه نام صبر
از درون ویران خواهی شد…
ما نسلی هستیم که …
بهترین حرف های زندگیمان
را نگفته ایم
تایپ کرده ایم
شاید تو نمی دانی…
چقدر سخت است…
یار را … با یار … دیدن
باز هنگام سحر
قلمی از تکه زغالی مانده از آتش شبی سرد
میلغزد بر روی تن سرد و بی روح ورق …
و باز هم ردی از سوز دل
بر روی خط های یخ زده کاغذ مینویسد.
وباز قصه پر غصه تکرار …
روزی درختی بودم تنومند و زیبا ، قدی کشیده
و شاخ و برگ تماشایی داشتم .
عاشق شدم . . .
عاشق صدای خوش هیزم شکن . . .
و تن خود را
بی آلایش تقدیم بوسه های درد آور تبر او کردم ( ادامه )
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﻲ ….
ﻟﺒﺎﺱ ﺧﻮﺏ ﺑﭙﻮﺵ !
ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﺕ ﻏﺬﺍﻱ ﺧﻮﺏ ﺑﭙﺰ !
ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺮﻑ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻱ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺧﻠﻮﺕ ﺩﻧﺞ
ﻣﻴﻬﻤﺎﻥ ﮐﻦ !
ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﺎﻫﻲ ﻫﺪﻳﻪ ﺍﻱ ﺑﺨﺮ .!
ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﺭﻭﺡ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﻲ ﮔﺬﺍﺭﻱ …
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺮﺑﻠﻨﺪﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ …
آن ﻮﻗﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﭘﻨﺎﻩ ﻧﻤﻲ ﺑﺮﺩ …
ﻭ ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ …
ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻣﻲ ﮐﻨد
ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ….
ﻋﺰﺕ ﻧﻔﺲ ﻏﻮﻏﺎ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ !…..
مردم اینجا چقدر مهربانند
دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوخـتند
دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند
و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری بر سرم گذاشتند
و دیدند هوا گرم شد کلاهم را برداشتند
و چون دیدند لباسم کهنه و پارہ است بـه من وصله چسباندند
و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم
محبت کردند و حسابم را رسیدند
خواستم در این مهربانکدہ خانه بسازم ،
نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز . . . . .
روزگار جالبیست،
مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید
دلم هوس یک دوست قدیمی کرده
یک رفیقِ شش دانگ
یک آرامِ دل ،
کسی که امتحانش را در رفاقت پس داده
و دیگر محک زدن و زیر و رو کردنی در کار نباشد
رفیقی که
من نگویم و او بشنود…
بخندم و حجم بغضم را در خنده ام ببیند…
رفیقی که بگویمش برو ، اما بماند
که نرود ،
وقتی ماندنش آرامم می کند
نیسـت…
دلم گرفته این روزها ….!!
من عقابی بودم که نگاه یک مار
سخت آزارم داد
بال بگشودم و سمتش رفتم
از زمینش کندم
به هوا آوردم
آخر عمرش بود که فریب چشمش،
سخت جادویم کرد
در نوک یک قله
آشیانش دادم که همین دل رحمی،
چه بروزم آورد…
عشق، جادویم کرد
زهر خود بر من ریخت
از نوک قله زمین افتادم
تازه آمد یادم،
من عقابی بودم بر فرازِ یک کوه
آشیانِ خود را به نگاهی دادم …
سر تا پایم را خلاصه کنند
می شوم “مشتی خاک”
که ممکن بود “خشتی” باشد در دیوار یک خانه
یا “سنگی” در دامان یک کوه
یا قدری “سنگ ریزه” در انتهای یک اقیانوس
شاید “خاکی” از گلدان
یا حتی “غباری” بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند :
برای نهایت
برای شرافت
برای انسانیت
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای :
نفس کشیدن
دیدن
شنیدن
فهمیدن
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام :
برای قرب
برای رجعت
برای سعادت
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:
به انتخاب
به تغییر
به شوریدن
به محبت
وای بر من اگر قدر ندانم…
نگاه کن من چه بی پروا، چه بی پروا
به مرز قصه های کهنه می تازم
نگاه کن با چه سرسختی تو این سرما
برای عشق یه فصل تازه می سازم
یه فصل پاک، یه فصل امن و بی وحشت
برای تو که یک گلبرگ زودرنجی
یه فصل گرم و راحت زیر پوست من
برای تو که باارزش ترین گنجی
نگاه کن من به عشق تو چه مجنون وار
تن یخ بستهء پروازو می بوسم
بیا گرم کن منو با سرخی رگ هات
من اون رگ های پر آوازو می بوسم
تو رو می بوسم ای پاکیزهء عریان
تو رو پاکیزه مثل پرچم ایران
طلوع کن من حرارت از تو می گیرم
ظهور کن من شهامت از تو می گیرم
بیا ، هیچ کس مثل من و تو عاشق نیست
مثل ما عاشق و همسایه و همدم
بیا ، از شیشهء سخت و بلند عشق
مثل ارابهء نور رد بشیم با هم
نگاه کن ، من چه شبنم وار، چه شبنم وار
به استقبال دستای خزون می رم
هراسم نیست از این سرمای ویران گر
برای تو ، من عاشقانه می میرم